روزگاری پسر کوچکی به نام کُتوُ در قبیلهٔ کْری زندگی میکرد. پدرش رئیس قبیله بود و کُتوُ همیشه آرزو داشت بتواند روزی مثل پدرش شکار کند و حیوانات بزرگ را به چادر بیاورد. یک روز تابستانی رئیس و تمام شکارچیها برای شکار به سفر رفتند. به جز چند نفر از زنها و تعدادی کودک هیچکس در اردوگاه باقی نمانده بود. کُتوُ کمی در اطراف پرسه زد و نمیدانست چه کار بکند تا اینکه فکر جسورانهای به ذهنش رسید. کرّه اسبی در اردوگاه مانده بود، چون یکی از پاهایش میلنگید و حالا کُتوُ تصمیم گرفته بود که سوارش شود و به سوی چمنزار بتازد. میدانست که پای کرّه اسب تقریباً بهبود یافته بود و فکر کرد که یک سواری کوچک ناراحتش نمیکند.
پس پشتِ اسب پرید و دستانش را در هوا تکان داد و کرّه اسب به راه افتاد. موهای بلند و مشکی کُتوُ و یالِ اسب در باد تکان میخوردند و هر دو از گردش و سواری لذّت میبردند که ناگهان اتّفاق وحشتناکی افتاد. پای کرّه اسب درون گودالی گیر کرد و زمین خورد. کُتوُ به هوا پرتاب شد و سپس در حالی که یکی از پاهایش زیرش گیر کرده بود روی زمین افتاد.
مدّت زمان زیادی هر دو همانجا زیر تیغ آفتابِ سوزان چمنزار ماندند و رنج کشیدند. بالاخره مادرِ کُتوُ که نگرانش شده بود و دنبالش میگشت پیدایشان کرد و کُتوُ را روی پُشتش گذاشت و به چادر برد و روی رختخوابی از پوست خواباند. سپس به کُتوُ گفت که پایش شکسته است و پای اسب هم همینطور و وقتی شکارچیها بازگردند مجبورند کرّه اسب را بکُشند. کُتوُی بیچاره به تلخی گریه کرد. نگرانِ پای شکستهٔ خودش نبود امّا فکر اینکه باعث مرگ کرّه اسب شده بود قلبش را میشکست. روزهای بسیاری در رختخوابش استراحت کرد و نهایتاً حالش بهتر شد و توانست بلند شود و به کمک چوب زیر بغل کوچکی که پدرش از شاخهٔ درختی ساخته بود راه برود.
هنگام زمستان، بومیان اردوگاهشان را به سمت جنگلهای کنار رودخانهٔ آسینیبوان حرکت دادند. کُتوُ نمیتوانست خیلی خوب راه برود پس تا زمانی که اردوگاه جابهجا شد همانجا ماند. سپس پدرش به دنبالش بازگشت تا او را با خودش به محل جدید سکونتشان که از وزش بادهای سرد شمالی در امان بود ببرد.
پدرش در حالی که کُتوُ را بغل کرده بود و راه میرفت گفت: «برایت خبر خوبی دارم. این زمستان قرار نیست دیگر در چادر زندگی کنی.»
کُتوُ پرسید: «چرا نه؟ من چادرم را دوست دارم چون گرم است و من را در برابر بادهای سرد محافظت میکند.»
پدرش گفت: «صبر کن تا ببینی. از جای جدیدت خیلی بیشتر خوشت خواهد آمد.»
هنگامی که به اردوگاه رسیدند کُتوُ متوجّه منظور رئیس شد. در تابستان تعدادی سفید پوست آنجا اتراق کرده بودند و اتاقکی چوبی برای خود ساخته بودند. وقتی آنجا را ترک کرده بودند، اتاقکها را همانجا رها کرده بودند و اکنون رئیس آنجا را به عنوان اقامتگاهِ خود برگزیده بود. کُتوُ از خانهٔ جدیدش خیلی خوشش آمده بود و از اینکه درِ کلبه روی پاشنه میچرخید و باز و بسته میشد بسیار شگفتزده شده بود. آن زمستان کُتوُ نتوانست از خانه بیرون برود امّا هرگز تنها نبود چون روز اولّی که در کلبه بودند برایشان مهمانی عجیب از راه رسید. پرندهٔ قهوهای و کوچکی بود که جفتش رهایش کرده بود و برای فرار از سرما درون کلبه پریده بود. تمام زمستان پرنده همراهِ کُتوُ ماند و از ظرفِ کُتوُ غذا میخورد و تمام روز هنگامی که مشغولِ بافتن سبد بود دور و برش میپرید. شب هم روی چوب کوچکی که کنار رختخوابِ پوستِ کُتوُ به دیوار میخ شده بود میخوابید. زمانی که بهار فرا رسید و در باز شد کُتوُ متوجّه شد که جفتِ پرنده برگشته است. جُفت روی بوتهای نزدیک کلبه نشست و پرندهٔ کُتوُ را صدا زد، امّا پرنده از جایش تکان نخورد تا بالاخره آمد و کنار در نشست. از آن پس پرندهٔ کُتوُ هر روز صبح پرواز میکرد و بیرون میرفت و روزی سه یا چهار بار به کلبه بر میگشت و لی جُفتش هرگز از درگاه جلوتر نمیآمد. سپس یک روز پرنده دیگر برنگشت. کُتوُ منتظرش ماند. روز سپری شد و عصر فرا رسید و باز هم از پرنده خبری نبود. روزها پشت سر هم سپری شدند و کُتوُی کوچک در حالی که خیلی غمگین بود کنار در مینشست و انتظارش را میکشید.
نهایتاً لنگ لنگان از کلبه بیرون رفت و آرام زیر یک درخت نشست. کمی بعد در حالی که صورتش از شادی میدرخشید به سرعت درون کلبه بازگشت. وقتی وارد کلبه شد با اشتیاق نگاهی به اطراف انداخت. سپس باز هم غمگین شد.
با ناراحتی گفت: «برنگشته است. پرندهٔ کوچکم اینجا نیست.»
مادرش گفت: «نه، اینجا نیست. فکر کردی که برگشته است؟»
کُتوُ پاسخ داد: «بله، دیدم که درون کلبه پرواز کرد، امّا اینجا نیست.»
کُتوُ یک بار دیگر از کلبه بیرون رفت و زیر درخت نشست، امّا باقی روز هیچ نشانی از پرنده ندید. روز بعد هم همانجا نشست و کمی نگذشته بود که مانند قبل با اشتیاق درون کلبه دوید. نگاهی به اطراف انداخت و باز هم غمگین شد چون پرنده آنجا نبود.
هر روز همان اتفاق تکرار شد. تا زیر درخت مینشست پرنده را میدید که به درون کلبه پرواز میکرد، امّا هنگامی که وارد کلبه میشد نشانی از پرنده نمیدید. هر روز غمگینتر میشد و آنقدر لاغر شد که رئیس هم قلبش به درد آمد.
رئیس گفت: «پسرم، نباید به آن پرنده فکر کنی. او پرواز کرده و رفته است. آن پرنده که میبینی وارد کلبه میشود روحش است. سعی کن دیگر فکرش را نکنی و خوشحال باشی.»
امّا پسر کوچولوی اهلِ قبیلهٔ کْری تنها سرش را تکان داد و گفت: «من دیدم که وارد کلبه شد و دیگر بیرون نرفت ولی آنجا نیست. پس کجاست؟ پرندهٔ کوچکم کجاست؟»
پس رئیس تصمیم گرفت که او هم نگاه کند و ببیند آیا پرندهٔ کوچک واقعاً درون کلبه پرواز میکند یا نه. روزِ بعد رئیس همراه با کُتوُ زیر درخت در انتظار پرنده نشست. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که پسرک دستش را گرفت.
پسرک گفت: «نگاه کن، پرندهٔ کوچکِ من آنجاست.» و آنجا در یکی از درختهای نزدیکشان دو پرندهٔ قهوهای نشسته بودند که یکی از آنها پرندهٔ کُتوُ بود. دو پرنده با هم پرواز کردند و سپس هنگامی که یکی از آنها به کنار کلبه رسید ناگهان ناپدید شد. کُتوُ در حالی که دست پدرش را گرفته بود، با سرعت خود را به درِ خانهٔ کوچکشان رساند. آنها با اشتیاق به اطرافِ اتاق نگاهی انداختند ولی هیچ پرندهای را ندیدند. همه جا را خوب گشتند، چون رئیس مطمئن بود که پرنده را دیده است. هیچ جا اثری از پرنده نبود. رئیس بیرون رفت و به اطراف خانهٔ کوچک نگاهی انداخت و میانِ چوبهای دیوار کلبه سوراخی را پیدا کرد که ممکن بود پرنده به راحتی از آن وارد شده باشد. وارد کلبه شد و از داخل هم دنبالِ آن سوراخ گشت ولی نتوانست پیدایش کند. سپس متوجه کُتی خاکستری و کهنه شد که توسط مردهای سفیدپوست آنجا رها شده بود و درست همان جایی که باید سوراخ باشد روی دیوار آویزان شده بود.
کُت را برداشت و کُتوُ از شادی فریادی کشید. پرندهای سر کوچکش را از جیبِ کُت بیرون آورد و سوراخی بین چوبها و جایی که کُت آویزان بود نمایان شد. انگار پرنده از اینکه پیدایش کرده بودند راضی بود و پس از مدّتی از لانهاش بیرون آمد تا از دستِ کُتوُ غذا بخورد. پس از چند روز جوجههایش سر از تخمها در آوردند و بالاخره پرندهٔ نر راضی شد تا برای غذا دادن به جوجهها واردِ کلبه شود. وقتی پرندههای کوچک به اندازهٔ کافی بزرگ شدند، همراهِ پرندهٔ نر پرواز کردند و رفتند، امّا باقی روزهای تابستان دوستِ کوچکِ قهوهای کُتوُ همراهش ماند و هنگامِ بافتنِ سبد تماشایش میکرد و به نظر میرسید از اینکه بالاخره میتوانست کمی راه برود خیلی خوشحال بود.
وقتی پاییز فرا رسید، پرندهٔ کوچک همراه دیگر پرندگان رفت، امّا اینبار کُتوُ ناراحت نبود چون میدانست پرندهاش خوشحال است و او هم خوشحال بود چون دیگر میتوانست راه برود.
همچنین بخوانید:
ترجمه گلرنگ درویشیان