باکویوا و برادرش در کلبهای درونِ جنگل، دور از سایر مردم زندگی میکردند. هر دو اهلِ قبیلة مَنیتو بودند و میتوانستند کارهای شگفتانگیزی انجام دهند. باکویوا استعدادهای زیادی داشت و تمام اسرار جنگل را میدانست؛ امّا بدنش بدشکل بود.
برادرش بسیار خوشتیپ بود و قامتی راست داشت و میتوانست بدود و کارهایی انجام دهد که باکویوا نمیتوانست؛ امّا به اندازة برادرِ قوزیاش باهوش نبود. باکویوا به برادرش میگفت که چگونه شکار کند و ماهی بگیرد. سپس برادرش میرفت و غذا فراهم میکرد و به کلبه میآورد و البتّه باکویوا زیاد از کلبه بیرون نمیرفت.
یک روز برادرش گفت: «باکویوا، من از این زندگی ساکت و آرام خسته شدهام. باقی مردمان کجا هستند؟ من میروم آنها را پیدا کنم و زن بگیرم.»
باکویوا سعی کرد برادرش را از رفتن منصرف کند ولی او تصمیمش را گرفته بود. برای سفر آماده شد و به راه افتاد. چند روز بعد همراه با زنی زیبا برگشت.
باکویوا با همسر برادرش خیلی مهربان بود و زن هم با او به خوبی رفتار میکرد و خیلی زود دوستان خوبی برای هم شدند. یک روز برادرش برای شکار بیرون رفته بود. باکویوا یک سمتِ آتش در کلبه نشسته بود و همسر برادرش سمتِ دیگر آتش. ناگهان در باز شد و مردی قوی هیکل و قد بلند وارد شد. زن را گرفت و به سمتِ در کشید. زن جیغ زد و سعی کرد فرار کند، ولی مرد سریع او را گرفت. باکویوا با تمامِ توانش جنگید. مردِ قد بلند او را به سمتِ در هُل داد و به کمرش آسیب زد. سپس زن را گرفت و با سرعت فرار کرد.
وقتی برادر به کلبه برگشت، دید که باکویوا از ناراحتی گریه میکند و وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده او هم به گریه افتاد.
باکویوا سعی کرد برادرش را آرام کند ولی او فقط روی تختش دراز کشید و هیچ نخورد و به تلخی گریه کرد. چند روز به همین صورت سپری شد تا اینکه او از جایش بلند شد و گفت: « باکویوا، من میروم به دهکدهای که آن مَنیتوی قوی هیکل زندگی میکند. او همسرم را دزدیده است.»
باکویوا گفت: «آه، نه، نرو چون آن دهکده خیلی با ما فاصله دارد. آدمهایی که آنجا زندگی میکنند بسیار پوچ هستند و چیزی جز تفریح نمیدانند. کنارِ جادّه تلههای فراوانی برای به دام انداختَن پهن کردهاند. سعی نکن سمتشان بروی چون تو هم مانند آنها میشوی و به هیچ چیز غیر از خوشگذرانی فکر نخواهی کرد.»
برادر گفت: «من از هیچ چیز نمیترسم. باید بروم.»
باکویوا گفت: «پس باید در مورد دوتا خطر خیلی بزرگ در مسیرت به تو هشدار بدهم. ابتدای راه به یک تاکستان میرسی. به هیچ میوهای لب نزن چون همه سمّی هستند و تو را بیدقّت میکنند. سپس کمی دورتر به چیزی میرسی که شبیه چربی خرس است. مثلِ ژله شفاف است. آن را هم نخور چون تخم قورباغه است و باعث میشود خانهات را فراموش کنی.»
برادر قول داد که تمام هشدارها را به خاطر بسپارد و به سمتِ دهکده به راه افتاد.
خیلی دور نشده بود که متوجّه تاکستانی کنار جاده شد. انگورها زیبا و آبدار بودند و او از انگورها خورد. کمی دورتر به چیزی ژلهای رسید و از آن هم خورد. ژله که همان تخم قورباغه بود باعث شد فوراً خانه و برادر و حتّی همسرش را هم فراموش کند.
دو روز به سفرش ادامه داد تا اینکه هنگام غروب به دهکدهای بزرگ رسید. به نظر میرسید مردم دهکده خیلی خوشحال بودند. بعضیها میرقصیدند و آواز میخواندند و زنانِ بسیاری در ظروفِ طلایی ذرّت میکوبیدند. وقتی دیدند که او به سمتشان میآید بیرون دویدند و فریاد زدند: «برادرِ باکویوا به دیدنمان آمده.»
همه با شادی از او استقبال کردند و او را به دهکده راه دادند. خیلی طول نکشید که او هم همراهِ زنان شروع کرد به کوبیدنِ ذرّت. و این نشانهای محکم است که یک جنگجو شجاعتش را از دست داده است.
روزها و هفتهها گذشتند و با اینکه همسرش در همان دهکده زندگی میکرد، او هیچ تلاشی برای پیدا کردنش نکرد. باکویوا در خانه منتظر ماند و هر روز امیدوار بود که برادرش بازگردد. سالها سپری شد و او تصمیم گرفت برادرش را پیدا کند. وقتی از همان مسیری که برادرش رفته بود میگذشت، از تاکستان و تخم قورباغه عبور کرد. ولی هیچ خطری تهدیدش نکرد چون به هیچ چیز لب نزد. وقتی به دهکده رسید، برای مردمانش متأسف شد که زندگیشان را با بازیهای پوچ و لذّتهای دیگر به هدر میدادند. نزدیکتر که شد، مردم بیرون آمدند و فریاد زدند: «اوه، باکویوا به دیدنمان آمده است! همان باکویوای خوب که اینهمه تعریفش را شنیدهایم! به دهکدة ما خوش آمدی!»
باکویوا همراهشان رفت و برادرش را دید که هنوز داشت همراهِ زنان ذرّت میکوبید و به نظر خوشحال میآمد. باکویوا از او خواهش کرد که به خانه برگردد ولی به حرفش گوش نداد. به نظر از آنجا ماندن و کار نکردن راضی بود. باکویوا خیلی متأسف شد چون میدانست که برادرش دیگر یک جنگجوی شجاع نبود. هنگام غروب باکویوا به کنار رودخانه رفت و خودش را تبدیل کرد به آن نوع کرمهایی که در آبِ روان پیدا میشوند. پس از مدّتی همسر برادرش با ظرفی در دست آمد تا کمی آب بردارد.
کِرم گفت: «مرا بردار و درونِ ظرفِ آب بگذار.»
همسر برادرش همین کار را کرد و ظرف را به کلبهاش برد. همان شب، مردی که او را دزدیده بود خواست آب بنوشد. در تاریکی شب کِرم را درونِ ظرف ندید و آب را نوشید. چند لحظه طول نکشید که او مُرد. سپس باکویوا به شکل اولّش برگشت. سراغ برادرش رفت و سعی کرد متقاعدش کند که به خانه برگردد. امّا برادرش قبول نکرد. باکویوا به برادرش گفت که این
سرخوشیها ماندگار نیستند و چون دید برادرش همراهش برنمیگردد اشکش سرازیر شد. پس با برادرش خداحافظی کرد و ناپدید شد. وقتی باکویوا رفت، برادر چیزهایی از زندگی گذشتهاش به یاد آورد. به اطرافش نگاه کرد و همسرش را کمی دورتر دید. ناگهان همه چیز را به یاد آورد و به سمت همسرش رفت و گریه و التماس کرد تا همسرش او را به خاطر بیتوجّهیاش ببخشد. همسرش او را عاشقانه بوسید و سپس دست در دست هم سرزمینِ لذّتهای واهی را ترک کردند و برگشتند به کلبهشان، جایی که باکویوا انتظارشان را میکشید.
همچنین بخوانید:
داستانهای عامیانه بومیان آمریکای شمالی