سالها پیش قبیلهای از بومیان به نامِ اوجیبوا در ساحل دریاچهی هیوران زندگی میکردند. یک روز قصّهگوهای قبیله داشتند چندتا از افسانههای جادوییشان را تعریف میکردند که یکی از آنها گفت: «در عمق دریاچه خیمهای هست که در آن لاکپشتِ بزرگی خوابیده و اطرافش ماهی قزلآلا و ماهی سفیدی شنا میکنند و مارمولکی دور و برش میخزد. جیغ مرغ دریایی و فریادهای قایق سواران هم از خواب بیدارش نمیکنند. هیچچیز به جز آوازِ جادویی نمیتواند خوابش را به هم بزند.»
سپس یکی دیگر از بومیها گفت: «بیایید آوازِ جادویی را بخوانیم و لاکپشتِ بزرگ را از خوابِ طولانیاش بیدار کنیم.»
پس همه شروع کردند به خواندنِ آوازی عجیب و دیوانهوار. صدایشان در آبهای آرامِ دریاچه پیچید. با اینکه هیچ بادی نمیوزید، ناگهان امواج بالا آمدند و به سمتِ ساحل حرکت کردند. انگار که مرکز دریاچه از اعماقِ آب برخاست. سپس به آرامی پشتِ گنبدی شکلِ لاکپشتِ بزرگی که نامش «میشینی-مَکینَک» بود، بر روی آبها نمایان شد که داشت در پاسخ به نوای آوازِ آنها به زحمت خودش را از آب بیرون میکشید. سپس دُم و آروارهاش مانندِ دماغهای از سنگِ سیاه ظاهر شدند. بومیان کنارِ ساحل ایستاده بودند و همانطور که هیولا، مانندِ جزیرهای میانِ امواج بالا میآمد با ترسی همراه با شگفتی، خیره نگاه میکردند.
روزها سپری شدند و لاکپشت فرزندانش را که در خانههایشان در آرامش زندگی میکردند صدا کرد تا بیایند و کنارِ او بازی کنند. ماهی قزلآلا و ماهی سفید از دریاچه و آبشارها گذشتند و آمدند تا در آبهای نقرهای بازی کنند و شب هنگام پریها هم آمدند و روی صخرههای سنگی رقصیدند. مردهای بومی که میترسیدند به جزیرهی جادویی بروند، تا چند روز مشتاقانه به آنها نگاه میکردند. امّا بالأخره قایقهایشان را که از پوستدرختِ غان ساخته بودند بر امواج انداختند و به سوی ساحلِ سنگی پارو زدند. از آن زمان به بعد «میشینی-مَکینَک»، که اکنون جزیرهی مَکینا نام دارد، خانهشان شد.
*جزیرهی مَکینا: جزیرهای در ایالت میشیگان در آمریکا
ترجمه: گلرنگ درویشیان