روزگاری پسر کوچکِ تنهایی بود که پدر و مادرش مرده بودند و عمویش از او نگهداری میکرد. عمویش با او نامهربان بود و مجبورش میکرد به سختی کار کند و غذای کمی به او میداد. پسر بچه خیلی لاغر شده بود و داشت از بین میرفت.
ناگهان عمویش رفتارش را تغییر داد و شروع کرد به او غذا خوراندن. تظاهر میکرد که میخواهد به او کمک کند تا قوی شود ولی انگیزهی اصلیاش این بود که پس از مدتی پسرک را بکُشد. به همسرش گفت که به پسرک حسابی گوشتِ خرس و چربی زیادی بخوراند، آن هم از بهترین گوشتِ خرس.
یک روز پسرک دیگر نخواست چربی خرس بخورد. عمویش مقداری چربی را به زور در گلویش فرو کرد و نزدیک بود پسرک را خفه کند. پسرک خودش را از دستِ عمویش رها کرد و از کلبه پا به فرار گذاشت. تا جایی که میتوانست تُند دوید و شب که فرا رسید دیگر کیلومترها از آنجا دور شده بود. متوجه شد که لابهلای یک بوته نشسته است. میترسید اگر روی چمن دراز بکشد حیواناتِ وحشی بیایند و او را بدرند، پس از یک درختِ کاج بلند بالا رفت و نوکِ درخت میانِ شاخهها استراحت کرد.
هنگامی که خوابش برد رویایی به سراغش آمد. فکر کرد که روحی از آسمان آمد و گفت: «فرزندِ عزیزم، من شاهد ظلمِ عمویت به تو بودم و دیدم که تو چقدر شجاع هستی، پس کاری هست که میخواهم انجامش دهی. با من بیا. » سپس پسرک بیدار شد و همراهِ روح رفت. آنها در آسمان اوج گرفتند و سپس روح گفت:
«سمتِ شمال ارواحی به نامِ مَنیتو زندگی میکنند که پلید هستند و با هر آنچه نیکوست دشمنی دارند. به تو دوازده تیرِ جادویی میدهم. به سمتِ ارواح پلید پرتاب کن و ببین میتوانی آنها را بکُشی یا نه.»
تیرها را به پسرک داد و او هم بلافاصله شروع کرد به پرتاب کردنِ تیرها.
اولین تیرش به هیچ کس نخورد و همانطور که تیرش در هوا پرواز میکرد، در مسیرش پرتویی از نور میدرخشید. همین اتفاق برای تیرِ بعدی افتاد تا اینکه پسرک تمامِ یازده تیر را پرتاب کرده بود. ارواحِ پلید از پرتابِ تیرها بسیار عصبانی شده بودند. رئیسشان فریاد زد: «چون جرأت کردی و تیرهایت را به سوی ما نشانه رفتی مجازات خواهی شد. » همان هنگام پسرک آخرین تیرش را به سوی رئیس پرتاب کرد. به محض اینکه تیر به رئیسِ پلید نزدیک شد او خودش را به سنگ تبدیل کرد و تیر در عمق سنگ فرو رفت. درست در همان لحظه پسرک هم به آذرخشی یکّه و تنها تبدیل شد که میشود درخشش را در شبهای پاییزیِ آسمانِ شمالی دید.
در اساطیر بومیانِ آمریکای شمالی، مَنیتوها ارواحی هستند که منشأ تمام نیروهای زندگیاند و این ارواح میتوانند خوب یا بد باشند.
ترجمه و روایت: گلنوش درویشیان