ده سال پیش، اولین سال نوی میلادی زندگیم را جایی نزدیک قطب شمال و در حالی جشن گرفتم که شب بیپایان قطبی شروع شده بود و من دو ماهی میشد که رنگ خورشید را ندیده بودم. زمانی که شفقهای قطبی، قلبها را گرم و رنگارنگی آن چشمها را خیره میکرد. وقتی که نورپردازی کریسمس، دلخوشی روزهای تاریک من شده بود، تاریک مثل شب.
ده سال پیش وقتی در آن شرایط غیرمعمول، آغاز زمستان را شروع سال نو یافتم، تازه عظمت و شکوه بسیاری از آیینهای باستانی سرزمین مادریم را درک کردم. تازه فهمیدم یلدا را، چهارشنبه سوری را، حرمت نهادن به آب و آتش را، نوروز را و تازه درک کردم چرا اجدادم برای خورشید احترام قائل بودند و چرا آتش نزد آنها مقدس و پاک بود.
از ده سال پیش به این طرف، طبیعت و چرخش زمین و آسمان برایم معنایی عمیق و درخور احترام یافته است. حالا میفهمم روشن نگه داشتن آتش چه کار خطیری است، مخصوصا اگر آتش دل باشد.
این روزها دیگر سال نوی میلادی برایم مفهوم «پایان» نمیدهد. حالا سال نوی سرزمین جدیدم برای من معنی مبارزه و امید دارد، در حالی که نوروز برایم مفهوم پیروزی و آسایش داشت. هر دو را دوست دارم.
سال نوی همگی، مبارک!
همچنین بخوانید: