از چند سال گذشته و با روی کار آمدن دونالد ترامپ، تفکر جدیدی درباره مهاجرت و مهاجران در دنیا در حال شکلگیریست. بخشی از این تفکر ناشی از اوج گرفتن یکباره موج جدید مهاجران به کشورهای اروپایی و آمریکایی است و بخشی دیگر از آن به دلیل ترویج تفکر ترس از «دیگری» که عمدتا سیاستمداران دستراستی در حال گسترش آن در دنیای غرب به عنوان مهمترین مقصد مهاجران سراسر دنیا هستند.
در سالی که پشت سر گذاشتیم خدود ۳۴۰۰ انسان مهاجر در راه رسیدن به سرزمین رویایی خود، جان خود را از دست دادهاند. آمار منتشر شده توسط سازمان ملل حکایت از آن دارد که امروز بیش از ۳ درصد جمعیت جهان، یعنی چیزی حدود ۲۵۸ میلیون نفر، مهاجر هستند. انسانهایی که هرکدام بنا به دلیل سرزمین مادری خود را ترک و برای همیشه در جایی غیر از وطن اقامت کردهاند.
بسیاری از مهاجرانی که دور و بر ما در مونترال زندگی میکنند، درک درستی از بحران مهاجرت در دنیا ندارند. آنها تحصیلکردگان و متخصصان یا ثروتمندانی هستند که برای یکی از برنامههای مهاجرتی دولت فدرال یا دولت استان کبک اقدام کرده و پذیرفته شدهاند، سوار هواپیما شده و در مونترال فرود آمدهاند. آنها با واژه قاچاقچی انسان، زندگی دو هفتهای در کانتینر دربسته، گیر افتادن به دست پلیس، فرار، گرسنگی و سرمای راه، پیادهروی چندصدکیلومتری، قایقرانی و غرق شدن عزیزان در دریای خروشان آشنا نیستند. شاید فقط در حد چند تصویر و خبر تلویزیونی.
شاید به دلیل آن مهاجران است با اطمینان میتوان گفت روز مهاجر، روزی برای بزرگداشت شجاعت و تهور میلیونها انسانی که در پی یافتن «آینده»، آسایش «حال » خود را رها و سختی راه هجرت را در پیش گرفتند. انسانهای ماجراجویی که نگذاشتند جبر زندگی، سرنوشت آنها را در دست گیرد و «زندگی» را از نو ساختند.
ما در «مداد» به همین مناسبت تصمیم گرفتیم تا در این شماره، مهمترین مطلب مجله را به قلم خوانندگان خود اختصاص دهیم. مهاجرانی که هر کدام به دلیلی و با سرنوشتی متفاوت، مدتی است مونترال را خانه خود مینامند. این شد که در کانال تلگرام مداد (https://t.me/medads) از خوانندگان خوب مجله خواهش کردیم تا از آرزوهای قبل از عزیمت، احساسات لحظه ورود و حال و روز الانشان برای ما بنویسند. تعداد زیادی پیام دریافت کردیم که متأسفانه جای کافی برای انتشار آنها نداریم. این شد که تصمیم گرفتیم چندتایی از آنها را به انتخاب «تحریریه مداد» منتشر کنیم.
خانم خورشید از مونترال برایمان نوشتند:
آن روزهای قبل از مهاجرت، همه چیز طعم دلتنگی و خداحافظی میداد. مهمانیهای پشت سر هم. آغوشهایی که هی پر و خالی میشد. عکسهایی که میخواستند هیچ واقعهای، هیچ چهرهای را از قلم نیندازند.
برای من مهاجرت یک چیزی بود مثل رفتن از این کتاب قصه به آن یکی، با تغییر فضا و افراد و حوادث. من میدانستم چه حجمی از سختی و تنهایی و تلاشهای چندهزار باره در انتظار من است اما آن چیزی که مرا سر پا نگه میداشت که اشک نریزم، ایمان من به خدایی بود که تا آنجای زندگی همیشه با من آمده بود.من عکسهایم را، کتابهایم را، خاطراتم را، نتوانستم به تمامی بیاورم. اما ایمانم توی چمدان جا شد و بی هیچ ویزایی با من آمد.
من اینجا پا گرفتم. درس خواندم، دوست پیدا کردم، عاشق شدم، رنج کشیدم، شادی کردم اما در تمام آن لحظات یادم بود یک چیزی توی دلم هست که فراتر و قویتر از تمام رنجها و دلتنگیها، نگهم میدارد و در مسیر حیات به پیش میبرد.
من در برابر همهی سختیها تاب آوردم و نگذاشتم چیزی مرا به عقب براند. من از نو شروع کردم. در فضایی کاملا متفاوت با یک زبان سخت. در جامعهای که باید برای اثبات تواناییهایم هزاربرابر خودشان میجنگیدم. من جنگیدم اما با اسلحهی لبخند.
من کم آوردم اما به زمین نیفتادم و لنگلنگان، رقصیدم با روزگار.
اما آنچه که هرگز برایش چارهای نیافتم در این غربت، حجم بیرحم دلتنگی بود. آرزوی شانههای پدرم و دستهای مادرم بود. بوی نم باران توی شهر زیبایم و تمام کوچهها و خیابانهای کشورم بود. هربار اتفاقی در ایران افتاد، قلب من پارهپاره شد. من هرگز فکر نمیکردم مهاجرت بتواند یک زخم همیشه خون چکان باشد. زخمی که درونت را هدف میگرد و هیچ کس جز خودت آن را به دوش نمیکشد.
من خوشبختم که مهاجرت کردهام، نه به خاطر جدا شدن از آنجا و کوچیدن به اینجا، نه! بلکه به خاطر شناختن تواناییهایم در تمام چالشهایی که زندگی در این دوران جلوی پایم گذاشت تا رشد کنم. من خوشبختم چون میدانم قلبم هنوز زنده است، آنجا که کم میآورد این دوری دردناک را و کوچهپسکوچههای مونترآل را قدم میزند با اشک و در تمام این لحظات از یاد نمیبرد نیرویی قویتر از تمام کائنات را که در دلم زنده و جاری است.
رضا، هنرمندی مونترالی میگوید
اول میخواستم دانشگاه سر کوچمون قبول بشم که شدم!
حالا بعد از گرفتن مدرک باید دنبال کار درست و حسابی میگشتم، گشتم و پیداش کردم. روزها گذشت و ماهها و کمکم احساس کردم همهچیز برایم یکنواخت شده و نیاز به تغییر دارم، نیاز به چالش جدید، اونجا بود که حس کردم مهاجرت گزینه خوبیه!
مهاجرت، یک معامله، معامله با زندگی بود .
مهاجرت یعنی مبادله
گرفتن دوستان بچگی و گذاشتن خانواده و قرمهسبزی و تورم و آلودگیهوا و بوق راننده تاکسیها
در قبال مدرک جدید دانشگاه و دوستای خارجی و آزادی و تلاش شبانهروزی و آرامش
معامله ای که باید چیزهای مهمی رو برای به دست آوردن مهمترها خرج میکردی
مهاجرت برای من تشکیل شده از گذشتن از مادرم، و هرچه دوستش داشتم برای تولدی دیگر
مهاجرت برای من چالشی بود از سردی یکنواختی زندگی به گرمای جیبهای کاپشنم در روزهای سرد و برفی مونترال.
خانم ماهرو یکی دیگر از خوانندگان «مداد» برایمان نوشتهاند:
الان که مینویسم، دوماه و یک هفته میشه که از مهاجرتم به کانادا و ورودم به مونترال میگذره. کمی قبل از اومدن غم دور شدن از جایی که توش بزرگ شدم، با خیابونهاش یکی شدم، آدمهاشو میفهمم و با هر قسمتش خاطره دارم، تمام وجودم رو گرفت. هرلحظهی بودن کنار دوستام و شهری که توش درس خوندم، برام با ارزشتر شده بود.
قبلا یک بار مونترال سفر کرده بودم و تقریبا میدونستم با چه فضایی مواجه میشم. اما همچنان این بار سنگین رو روی شونههام حس میکنم. هنوز بعد از دوماه نتونستم بپذیرم که اینجا محل زندگیمه، هنوز نمیتونم به مردم تو خیابون به چشم همشهری نگاه کنم و وقتی مردم از ملیتهای مختلف از کنارم رد میشن حس میکنم دارم تو یه فیلم آمریکایی قدم میزنم و دنیای اطرفم زندگی یه آدم دیگهست؛ نه من.
البته جدیدا گاهی باور میکنم که کانادا زندگی میکنم و این روزنهای از امید رو تو دلم روشن میکنه. خوشبختانه این شانس رو هم داشتم که خانوادهم تو این مسیر کنارم باشن و این خودش فشار محیط جدید رو کمتر میکنه.
روزهایی که برای پیش رفتن مراحل مهاجرت اقدام میکردیم، از اینجا یه کاخ باشکوه و مجلل تو ذهنمون بود. قدمی به سوی خوشبختی و سعادت… اما «مهاجرت» سختترین قدم در زندگی هر آدمه و میتونه ما رو به قلهی سعادت برسونه یا به قعر افسردگی و درماندگی بکشونه.
آقای امیر از مونترال، از خوانندگان بامحبت «مداد» نوشتهاند:
مهاجرت برای من «عشقی» است که در ابتدا آسان مینمود ولی در طول مسیر مشکلها افتاد؛
«آینهای» چند وجهی که گاه تصویرم در آن چنان عجیبوغریب و البته قریب است که باعث حیرتم میشود.
«تجربهای» که با هدف آسایش بیشتر شروع شد اما هدف بزرگتر حرکت در جهت خودشناسی را برای من به ارمغان داشت.
اما این روزها همچو «نی» شاکی هستم و از «جدایی»ها حکایت میکنم، تمرین «من لم یشکر الخالق» میکنم و بیشتر خواهان خلوتگزینی هستم.
حکایت من و مهاجرت، حکایت نخود و آشپز مثنویمعنوی است.
خدا را شکر