در شماره گذشته بخش اول داستان پریانِ خواب را مطالعه کردید. برای یادآوری بخش اول میتوانید اینجا را کلیک/لمس کنید. اینک ادامه داستان.
شکارچی پرسید: «میخواهی چه کار کنی؟ آیا من میتوانم به شما کمک کنم؟»
وینگ گفت: «وقتی آنها برسند من و دوستانم با آنها خواهیم جنگید. آری، شکارچی بزرگ، تو میتوانی بمانی و به ما کمک کنی و مواظب باشی که نبردِ بین ما عادلانه پیش برود. سنجاب سرخ میداند که اگر یک بار دستش به من بخورد من سقوط خواهم کرد، امّا حشراتِ من شمشیرهای تیزی دارند و میتوانند ارتش دشمن را تا غروبِ آفتاب عقب نگه دارند.»
شکارچی پرسی: «هنگام غروب چه اتفاقی میافتد؟»
«آن زمان حشرات باید به خانههایشان برگردند. امّا اگر تو آبِ آن برگ را بخوری پایانِ نبرد را خواهی دید. اکنون برو و پشتِ آن درختِ بلوط پنهان شو. تا چند لحظهی دیگر ارتش من از راه میرسد.»
شکارچی رفت و همانطور که وینگ از او خواسته بود پشتِ درختِ بلوط پنهان شد. از آنجا میتوانست وینگ را به وضوح ببیند ولی خودش از نظرها پنهان بود. چند لحظه بعد حشرهها دور هم جمع شدند. ابتدا زنبورهای وحشی که خشمگین و آمادۀ نبرد بودند از راه رسیدند. سپس زنبورهای عسل که خشمگینانه وزوز میکردند سر رسیدند. سپس تعداد زیادی حشره و خرمگس و انواعِ پشه و کفشدوزک و پروانه که همه آمادۀ نبرد بودند از راه رسیدند.
در آخر هم دستهای از زنبورهای سرخ سر رسیدند و روی شاخهی درخت درست رو به روی وینگ نشستند. بقیه در دایرهای بزرگ دورِ وینگ حلقه زدند و وینگ در میانِ محافظانْ مانندِ یک فرمانده آمادۀ حملۀ ارتش دشمن نشسته بود. نیازی به صبر کردن نبود چون جایی در جنگل سنجابِ سرخ ارتش خود را گرد هم آورده و همه را تا پای درخت پیش آورده بود. تمامِ سنجابهای سرخ، خط اول بودند، سپس سنجابهای خاکستری، و در آخر هم سنجابهای خطدار ایستاده بودند.
سنجابِ سرخ فرمانِ حمله داد و ارتش او از درخت بالا کشیدند و به شاخهای که وینگ در دورترین نقطه رویش نشسته بود رسیدند؛ امّا زنبورهای سرخ در انتظارشان بودند و همانطور که پیش میرفتند، شمشیرهای تیز مدافعین در بدن و دماغ و چشمهایشان فرو میرفت. آنها عقبنشینی کردند و بعضیهایشان هم از شاخه پایین افتادند و برخی هم به ناچار از شاخه آویزان شدند. سپس سنجابهای خاکستری جلو آمدند و با وجود زخمهای فراوان توانستند صفِ زنبورهای سرخ را بشکنند. تقریباً به وینگ رسیده بودند که زنبورهای عسل خشمگینتر از همیشه وزوز کنان به سمتشان حملهور شدند. سنجابهای خاکستری شجاعانه جنگیدند؛ امّا هر جا میرفتند فقط نیشهای وحشتناک بود و آخر سر هم نتوانستند ببینند دارند چه میکنند و درست مانند سنجابهای سرخْ بسیاری از آنها از شاخه پایین افتادند.
در این قسمت از نبرد، سنجابهای خطدار با زنبورهای وحشی که به آنها حمله کرده بودند وارد جنگ شدند. نبردِ بسیار سختی بود و از هر دو ارتش سربازهای زیادی کشته شدند و زیر درخت روی زمین افتادند؛ امّا سنجابهای خطدار برنده شدند و از شاخهها بالا کشیدند و راهشان را به سوی وینگ باز کردند. رهبرشان که سنجابی بزرگ و ظاهراً شجاع بود خشمگینانه به وینگ حمله کرد و نزدیک بود دستش به وینگ بخورد؛ امّا همان لحظه پشهها بیصدا به سویش حملهور شدند. سرش را جوری پوشاندند که هیچ جایش معلوم نبود. سنجاب وحشیانه به آنها ضربه میزد امّا او هم تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد. سنجابهای خطدار دیگر و باقی سنجابهای سرخ که حالشان بهتر شده بود با خشمی چند برابر حمله کردند.
آنها با دیواری محکم از حشرههایی با شمشیرهایی برّنده و زنبورهای سرخ و پشههایی که دو سوی مسیرشان قرار گرفته بودند برخورد کردند. سپس داغترین قسمتِ مبارزه فرا رسید و سربازها در تودهای درهم و برهم روی شاخۀ نازک گلاویز شدند و به نبرد ادامه دادند.
در این میانه صدایی شیرین و لطیف به گوش رسید. صدای وینگ بود که پریانِ خواب را فرا میخواند. ناگهان تمام حشرهها شمشیرهایشان را غلاف کردند و بالزنان به خانههایشان بازگشتند که بخوابند. هر کدام که برمیگشتند به نرمی به وینگ شب به خیر میگفتند.
شکارچی که داشت تمام ماجرا را با هیجان تماشا میکرد، شگفتزده بود که چرا با وجود اینکه ارتش سنجابِ سرخ هنوز هم داشتند میجنگیدند؛ امّا باز هم هیچ پیشروی نمیکردند. نمیدانست چطور چنین چیزی ممکن بود. ناگهان به یاد برگ درخت در جیبش افتاد و فوراً آن را جوید و سپس توانست دلیل شکستِ سنجابِ سرخ را ببیند. زمانی که وینگ فرمانِ خوابِ داد، پریانِ خوابش جلو آمدند و با گُرزهایشان شروع کردند به کوبیدن بر سرِ دشمنهایشان. ضربه پس از ضربه بر سرشان فرود میآمد. سنجابها شجاعانه مقاومت کردند، امّا فایدهای نداشت. در نهایت پس از چند دقیقه مجبور شدند عقب نشینی کنند و از شاخۀ درخت پایین آمدند و بسیار خوشحال بودند که میتوانستند به خانههایشان فرار کنند.
همانطور که تاریکی همه جا را فرا میگرفت و تأثیر برگِ جادویی از بین میرفت، شکارچی تنها میتوانست به طوری مبهم وینگ را ببیند که مانندِ فرماندهای که نبردش را بُرده است میانِ پریانِ خوابش نشسته است.