روزی یک شکارچی همراهِ سگهایش از جنگل میگذشت. هنوز کمی راه نرفته بود که سگهایش را گم کرد. هر چه صدایشان کرد و برایشان سوت زد سگها نیامدند، پس تصمیم گرفت که برگردد و پیدایشان کند. کمی که دورتر شد فکر کرد که یکی از سگها را دیده که زیر بوتهای کوتاه دراز کشیده و هنگامیکه به آنجا رسید هر سهتا سگهایش را دید که به خوابی عمیق فرورفته بودند. سعی کرد بیدارشان کند، امّا چشمهایشان را تنها برای لحظهای باز میکردند و دوباره به خواب میرفتند. خودش هم بهزودی احساسی عجیب و خوابآلود وجودش را فراگرفت. به خودش تکانی داد و سعی کرد بیدار بماند. درست همان لحظه متوجّه حشرهای بزرگ شد که روی شاخهٔ درختی نشسته بود و روی پشتش بالهای بسیاری داشت که صدای وزوزی ممتد ایجاد میکردند. وقتی حشره متوجّه شد که شکارچی نگاهش میکند گفت: «من وینگ هستم، پریِ خواب. سگهایت خیلی به خانهام نزدیک شدند و من طلِسمشان کردم. تو هم تا چند لحظهٔ دیگر به خواب فرو میروی.»
شکارچی گفت: «من هم به خواب فرومیروم؟ من میخواهم به خانهام برگردم.»
«تو رئیس شجاعی هستی و همیشه با حشراتِ جنگل مهربان بودهای پس این بار میگذارم که بروی. یک برگ از آن درختِ کوچک بکن، آن را در دهانت بگذار و بجُو و آبش را قورت بده.»
شکارچی تمام کارهایی را که حشره به او گفته بود انجام داد و همان لحظه احساس خوابآلودگیاش از بین رفت. سپس اتفاقی شگفتانگیز افتاد. دوروبر خودش پریانِ عجیب و کوچکی دید که هرکدام گرزی کوچک همراه داشت. آنها از لابهلای پوست درختان، از میانِ علفها و حتی از درونِ کیسهٔ شکارچی سرک کشیدند و به مرد نگاه کردند.
شکارچی از وینگ پرسید: «اینها چه هستند؟»
«اینها پریانِ خواب هستند. نامشان وینگز است. حالا میتوانی سگهایت را بیدار کنی و بروی.» و پیش از اینکه شکارچی بتواند پاسخی بدهد حشره رفته بود.
پس مرد بازگشت و سگهایش را که هنوز هم مثل احمقها نگاه میکردند، بلند کرد تا دنبالش بروند. همینطور که پیش میرفت همهجا اطرافِ درختها وینگزها را دید که انگار همراهش میآمدند. هنگامیکه به خانهاش رسید، دید که موجوداتِ کوچک به مردان و زنان حملهور شدند و از پیشانیهایشان بالا رفتند؛ سپس با گرزهایشان بر سر آنها کوبیدند. خیلی زود بومیان شروع کردند به خمیازه کشیدن و مالیدنِ چشمهایشان و بهزودی همهشان به خواب فرورفتند.
شکارچی هم احساس کرد که سرش سنگین میشود. سعی کرد که بیدار بماند امّا نتوانست پس کنار آتش دراز کشید و به خواب فرورفت. هنگامیکه بیدار شد هیچ خبری از پریان نبود.
شکارچی تصمیم گرفت که به جنگل برگردد و درختی را که از آن برگ چیده بود پیدا کند. امّا پیش از اینکه راه بیافتد سگهایش را به دقّت بست چون دلش نمیخواست دنبالش کنند و بازهم دچار طلسمِ وینگ شوند. هنگامیکه شکارچی رفت، سگها ناله کردند و طنابهایشان را کشیدند، امّا او خیلی زود میانِ درختان از دید ناپدید شد. هنگامیکه راهش را در جنگل باز میکرد و پیش میرفت با دقّت به دنبال آن درختِ کوچک با برگهای جادویی میگشت. امّا هیچ درختی شبیه آن پیدا نکرد. ساعتها راه رفت و نهایتاً خودش را روی زمین انداخت تا استراحت کند.
همانطور که دراز کشیده بود و استراحت میکرد صدای وزوزی بالای سرش شنید. فوراً بالا را نگاه کرد و وینگ را دید که روی دورترین شاخهٔ درختی نشسته بود.
حشره گفت: «روزبهخیر شکارچیِ بزرگ. داشتی دنبالِ درختِ من میگشتی، مگر نه؟»
شکارچی پاسخ داد: «بله از کجا فهمیدی؟»
وینگ گفت: «من خیلی چیزها میدانم. امّا به من گوش کن. درخت آنجاست.» همانطور که صحبت میکرد، به درختی کوچک که چند قدم دورتر بود اشاره کرد. «یکی از برگها را بچین امّا تا قبل از غروب آن را نخور. آن زمان من فرمانِ خواب میدهم و تمامِ حشرات به خانه برمیگردند تا استراحت کنند. وقتی صدایم را شنیدی برگ را بجو چون میخواهم ببینی بعدش چه اتفاقی میافتد.»
شکارچی پرسید: «چیز عجیبی قرار است اتفاق بیافتد؟»
وینگ پاسخ داد: «شکارچی بزرگ، اگر در جنگل پشتِ آن درختِ بلوطِ بزرگ بمانی همهچیز را خواهی دید. یک ساعت پیش از غروب، سنجابِ سرخ و لشکرش میآیند که به من حمله کنند.»
شکارچی که شگفتزده شده بود پرسید: «چرا چنین کاری میکنند؟»
«چون سنجابِ سرخ میخواهد روی شاخهٔ درختِ من برای خودش خانه بسازد. به من دستور داد که از درخت پایین بیایم و من هم قبول نکردم. پس یک ساعت قبل از غروب همراه لشکرش میآید تا من را از خانهام بیرون کند.»
ادامه در شمارهٔ آینده
ترجمه گلرنگ درویشیان