قسمت اول افسانه پَرِ سفید
پیرمردی به همراه نوهاش در جزیرهای زندگی میکرد. پسرک نه پدر و مادر داشت و نه خواهر یا برادری. شش غول که کیلومترها دورتر زندگی میکردند همهشان را کشته بودند. پسرک هرگز هیچکس را غیر از پدربزرگش ندیده بود. آنها باهم در خوشبختی زندگی میکردند. پیرمرد، پسرک را بسیار دوست داشت و خیلی با او مهربان بود. همچنان که پسرک قَوی میشد و قد میکشید پیرمرد به او یاد میداد چگونه شکار کند تا زمانی که مرد جوانی میشود شکارچی ماهری باشد.
یک روز هنگامیکه پسرک در جنگل قدم میزد صدایی شنید. با تعجّب بهسوی صدا برگشت چون هرگز غیر از پدربزرگش صدای کس دیگری را نشنیده بود. هرچه نگاه کرد کسی را ندید ولی بازهم صدا را شنید که میگفت: «تو روزی پَر سفید خواهی بود.»
به اطرافش نگاهی انداخت و سپس متوجّه چیزی شد که فکر میکرد درختی خشکیده است ولی در حقیقت مردی بود که از سینه به پایینش از چوب بود. به نظر خیلی پیر میرسید و به زمین چسبیده بود. مردِ چوبی هنگامیکه دید مردِ جوان به او نگاه میکند گفت: «بیا اینجا، میخواهم چیزی به تو بگویم. در قبیلهٔ تو باوری قدیمی وجود دارد که میگوید روزی پسری خواهد آمد که جنگجوی بزرگی میشود. پر سفیدی را به لباسش خواهد زد که نشانِ شجاعت و مهارتهای بسیارش است. تو همان پسر هستی. وقتی به خانه رفتی یک پر سفید، یک پیپ و یک کیسه تنباکو پیدا خواهی کرد. پر سفید را در موهایت بگذار و تنباکو را هم دود کن و با پیپ بکِش. خواهی دید که دود تبدیل به کبوتر خواهد شد. این هم نشانهٔ دیگری است که تو مردی عاقل و شایسته خواهی بود.»
پیرمرد از سخن گفتن بازایستاد و پسر جوان به خانه برگشت. پر و پیپ را در کلبه پیدا کرد که گوشهای افتاده بودند. همان کاری را که پیرمرد گفته بود انجام داد و هنگامیکه تنباکو را دود کرد از پیپَش کبوترهایی آبی و سفید به پرواز درآمدند. پدربزرگش دید که کبوترها از در کلبهشان به بیرون پرواز کردند و خیلی غمگین شد چون میدانست که اکنون نوهٔ کوچکش دیگر مردی جوان است و بهزودی او را ترک خواهد کرد. سپس پیرمرد وارد کلبه شد و مدتی طولانی باهم صحبت کردند. به مرد جوان همهچیز را دربارهٔ شش غولی که خواهرها و برادرهایش را کشته بودند گفت و مردِ جوان که دیگر لقبش پر سفید بود، گفت: «فوراً میروم و آنها را پیدا میکنم و میکُشم چون آنها به قبیلهٔ ما خیلی ظلم کردند.»
پدربزرگِ پیر گفت: «نه به این زودی نرو. مدتی صبر کن تا بزرگتر و قویتر شوی.»
مردِ جوان قول داد که چند ماه صبر کند.
یک روز در جنگل مشغول شکار بود که بازهم از کنار مردِ چوبی گذشت. شنید که مرد چوبی میگوید: ای پرِ سفید، به من گوش کن. باید تا چند روز دیگر بروی و دنبال غولها بگردی. آنها در کلبهای بزرگ در وسط این جنگل زندگی میکنند. وقتی به آنجا رسیدی باید از آنها بخواهی که یکییکی با تو مسابقه بدهند. شاخهای نازک و سبز از درختِ مو به او داد و گفت: «این را بگیر، جادویی است و غولها نمیتوانند آن را ببینند. هنگامیکه میدَوی چوب را روی سرِ غولها پرت کن. آنها زمین میخورند و میافتند.» پرِ سفید از پیرمرد تشکر کرد و چوب را به خانه برد و به پدربزرگش نشان داد.
چند روز بعد آمادهٔ رفتن شد. خیلی راهی نرفته بود که به کلبهٔ غولها رسید. غولها وقتی دیدند که پرِ سفید به سمتشان میآید فریاد زدند: «اوه، پرِ سفید دارد میآيد. همان مردِ کوچکی که قرار است کارهای بزرگی انجام دهد.» امّا وقتی نزدیکتر شد، تظاهر کردند که از او خوششان آمده و به او گفتند که چقدر شجاع است. میخواستند فریبش بدهند تا او فکر کند که باهم دوست هستند، ولی مرد جوان حرفهایشان را باور نکرد چون میدانست که آنها دشمنش هستند. از آنها پرسید آیا حاضرند با او مسابقه بدهند و غولها هم قبول کردند.
بزرگترین غول گفت: «اوّل با کوچکترینمان شروع کن». پس مسابقه آغاز شد. باید به سمت یک درخت میدویدند و دوباره به نقطهٔ آغاز برمیگشتند که با یک گُرز آهنی نشانهگذاری شده بود. هرکس زودتر میرسید باید گرز را برمیداشت و دیگری را میکُشت. پرِ سفید شاخهٔ مو را روی سر جوانترین غول پرتاب کرد و او هم تلوتلو خورد و افتاد. پر سفید دوید و گرز آهنی را برداشت و غول را کُشت. روزِ بعد با غول جوانِ دیگری مسابقه داد و او را هم به همین شکل کُشت. هرروز همین کار را تکرار کرد تا اینکه تنها بزرگترین غول برای مبارزه باقی ماند که البته از همه هم خطرناکتر بود. پر سفید میدانست که اگر با او مسابقه بدهد میتواند او را هم بکُشد پس تصمیم گرفت که صبر کند و گفت که میخواهد به خانه برگردد و قبل از آخرین مبارزه پدربزرگش را ببیند. وقتی از جنگل میگذشت مردِ چوبی صدایش کرد و گفت …
ترجمه: گلرنگ درویشیان