در یکی از قبایل بومیان آمریکای شمالی دختر جوان زیبایی زندگی میکرد. جنگجوهای بسیاری عاشقش بودند، امّا او به هیچ کدام از آنها پاسخ نمیداد.
در همان قبیله مرد جوانی بود به نام بُمَن (مردِ زیبا) که همیشه لباسهای قشنگ بر تن داشت و خودش هم بسیار خوشقیافه بود. پس هنگامی که عاشق دختر جوان شد مطمئن بود که دختر هم عاشقش میشود، امّا وقتی به دیدنش رفت، دختر به حرفهایش گوش نکرد و وقتی خواست دختر را مجبور کند که حرفهایش را بشنود دختر دستش را به نشانهٔ اهانت تکان داد و او را از خود راند. این رفتار دختر باعث تحقیرش شد. تمامِ دوستانش به او خندیدند و باعث شدند که عصبانی بشود و به چادرش برگردد و روی زمین دراز بکشد. چندین هفته سپری شد و او لب به غذا نزد. پدر و مادر و دوستانش از او خواستند که از جایش بلند شود امّا او قبول نکرد.
زمانِ کوچ قبیله فرا رسید چون آنها تنها برای شکار به آنجا آمده بودند و همیشه هنگامِ تابستان به دهکدهشان باز میگشتند. از بُمَن خواستند که همراهشان بیاید؛ امّا او باز هم از جایش تکان نخورد. پس آنها چادر را بلند کردند و بُمَن را تنها در رختِخوابش رها کردند.
روزِ بعد، بُمَن که برای انتقام گرفتن از دخترِ جوان فکرِ محشری به ذهنش رسیده بود از جایش بلند شد. روحی را میشناخت که اگر از او خواهش میکرد حتماً کمکش میکرد.
پس هرچه لباسِ رنگی داشت و مهرههای کهنه و پَرهایی که روی زمین افتاده بودند را جمع کرد. بیشترشان خیلی کثیف بودند و برخی هم به خاطرِ برف خیس شده بودند. تمامشان را یک جا کُپّه کرد و به کمکِ روح کاری کرد که همهشان تمیز به نظر برسند. سپس از بعضی از آشغالها کفشهای منجوقکاری شده، شلوار و کُت درست کرد. سپس سربندی که یک پَر جلوی پیشانیاش چسبانده بود درست کرد و بعد مقداری برف و گِل و لای برداشت و کفشها و باقی لباسها را با آنها پُر کرد. روح آنچه پسرِ جوان ساخته بود را به یک مرد تبدیل کرد- به یک جنگجوی خوشچهره که نامش را «موویس» گذاشتند. بُمَن بلافاصله مرد را به دهکده، همانجایی که دخترِ جوان زندگی میکرد، بُرد.
رئیسِ قبیله به گرمی از موویس استقبال کرد و او را به خانهاش دعوت کرد. موویس آنچنان لباسهای زیبایی پوشیده بود و با غرور رفتار میکرد که دخترِ جوان عاشقش شد. رئیس از او خواست تا کنار آتش بنشیند. اماّ موویس نتوانست مدّتِ زیادی آنجا بنشیند چون گرما، برف را آب میکرد و خیلی زود او تبدیل میشد به یک کُپّه لباس کهنه. پس پسرکی را بین خودش و آتش نشاند و آنقدر از آتش فاصله گرفت تا نزدیکِ در رسید.
سپس رئیس از او خواهش کرد که روی صندلی مخصوصِ داماد بنشیند و این یعنی که موویس دیگر با دختر جوان ازدواج کرده بود. هنگامِ عصر موویس گفت که باید برود چون سفری طولانی در پیش داشت. امّا دختر آنقدر پافشاری کرد که موویس از بُمَن پرسید که چه کار باید بکند. بُمَن پاسخ داد: «بگذار همراهت بیاید. برایش درسِ خوبی خواهد بود.»
آنها کمی بعد به راه افتاند. موویس آنقدر تند راه میرفت که دختر مجبور بود بدود تا بتواند به او برسد و خیلی زود از راه رفتن خسته شد. امّا موویس باز هم آنقدر تند راه رفت که از دهکده بسیار دور شدند. آن دو تمام شب را راه رفتند و هنگامی که خورشید طلوع کرد، زن و شوهر کاملاً از دید خارج شده بودند. همانطور که روز گرمتر میشد برف هم شروع کرد به آب شدن و لباسهای مرد دوباره به لباسهای کهنه تبدیل شدند و روی زمین افتادند. دختر جوان ابتدا دستکشهای مرد را پیدا کرد، سپس کفشهایش را و بعد کُتش را از روی زمین برداشت. دختر دنبال موویس میگشت و صدا میزد: «موویس کجایی؟» امّا هیچ چیز جز لباسهای کهنه و مهره و پَر که روی زمین پراکنده بود پیدا نمیکرد. از دِهی به دهی دیگر میرفت و فریاد میزد: «آه موویس، موویس کجا رفتهای؟»
دخترانِ جوانِ دهکده فریادش را به آوازی تبدیل کردند و وقتی که دختر از کنارشان عبور میکرد میخواندند. او دیگر هرگز موویس را ندید اگرچه سالها در حالی که فریاد میزد «موویس» به جستجویش ادامه داد.
ترجمه: گلرنگ درویشیان