ترجمه و بازنویسی: گلرنگ درویشیان
روزی روزگاری کنارِ رودخانهی میسوری سرزمینی خالی از سکنه وجود داشت که قلمروِ سگهای آبی و حیوانهای دیگر بود. کنارِ رودخانه حلزونی خوابیده بود. یک روز آب بالا آمد و خیلی زود رسید به جایی که حلزون دراز کشیده بود. آب حلزون را از جایش بلند کرد و با خودش به دوردستها و چند کیلومتر پایینتر برد. وقتی امواج فرونشستند حلزون متوجه شد که عمیقا در گِل و لای فرورفته است. سعی کرد که خودش را بیرون بکشد ولی موفق نشد. خسته و گرسنه بود و نهایتا آنقدر ناامید شد که دیگر دست از تلاش کشید.
سپس اتفاقِ شگفتانگیزی افتاد. احساس کرد که صدفش ترک برداشت و سرش از جا بلند شد و بدن و پاهایش رشد کردند و دراز شدند و در آخر احساس کرد که دوتا دست از دو سوی بدنش بیرون زد.
سپس بلند شد و ایستاد- انسان زاده شده بود.
ابتدا خیلی احساسِ حماقت میکرد اما پس از مدتی افکاری در ذهنش شکل گرفت. متوجه شد که گرسنه است و فکر کرد؛ ای کاش هنوز هم یک حلزون بود؛ چون زمانی که حلزون بود میدانست چطور باید غذا پیدا کند، اما اکنون دیگر انسان بود، نه حلزون. پرندههای زیادی را دید اما نمیدانست چطور آنها را بکُشد. به پرسه زدن در جنگل ادامه داد تا اینکه از خستگی روی زمین نشست تا استراحت کند.
سپس صدای مهربانی را شنید که با او صحبت میکرد. سرش را که بلند کرد، روح اعظم را دید که بر اسبی به سفیدی برف سوار بود. چشمهایش همچون ستارگان و موهایش چون رشتههای طلا میدرخشیدند.
روح گفت: «واسباشاس، چرا میلرزی؟»
مرد پاسخ داد: «من میترسم چون در برابر کسی ایستادهام که مرا از خاک سِرشت. من از گرسنگی ضعیف شدهام چون از
زمانی که صدفِ کنار رودخانه را ترک کردم هیچ نخوردهام.»
روح در حالی که یک تیر و کمانِ زیبا را بیرون میآورد گفت: «نگاه کن!». همانطور که تیر را روی کمان میگذاشت، پرندهای را که در آن نزدیکی روی درختی نشسته بود نشانه گرفت. تیر را رها کرد و پرنده روی زمین افتاد. درست در همان لحظه آهویی از آنجا میگذشت و روح آهو را هم نشانه گرفت و زد.
روح گفت: «واسباشاس، حالا به تو نشان میدهم چگونه پوستِ این آهو را بکنی و برای خودت پتو درست کنی. بعد باید یاد بگیری گوشتش را بپزی. آتش را به تو هدیه میدهم. چون اکنون که یک انسانی نباید غذای خام بخوری. تو جایگاهت بالاتر از حیوانات و پرندگان است.»
پس از اینکه روح به قولش عمل کرد و همه چیز را به انسان نشان داد، سوار بر اسبش به هوا بلند شد و در آسمان ناپدید شد.
واسباشاس به سمتِ پایین رودخانه حرکت کرد تا به جایی رسید که سگِآبی زندگی میکرد.
سگِآبی گفت: «روز بخیر، تو کی هستی؟»
مرد پاسخ داد: «من انسان هستم. روحِ اعظم مرا از یک صدف سرشت و حالا من از همهی حیوانات بالاترم. تو کی هستی؟»
«من سگِآبی هستم. آیا با من میآیی تا ببینی ما چطور برای خودمان خانه میسازیم؟»
واسباشاس به دنبالِ سگِآبی رفت و دید که او چگونه یک درخت را با دندانهایش قطع کرد. سپس سگِآبی نشانَش داد که چطور با بریدن و انداختنِ درختها روی رودخانه سد درست میکنند و لابلای جاهای خالی را با گِل و لای و برگ پُر میکنند.
سگِآبیِ رئیس گفت: «حالا میآیی خانهی مرا ببینی؟ »
او واسباشاس را به خانهی تمیزش که از خاکِ رُس درست شده بود و شبیه قیف بود راهنمایی کرد. زمین با نی فرش شده بود. همسرِ سگِآبی و دخترش از غریبه با مهربانی استقبال کردند. سپس مشغولِ آماده کردنِ غذا شدند و خیلی زود بشقابهایی پُر از سپیدارِ پوستکنده و پوستهی درختِ توسکا برای خوردن آوردند. واسباشاس از مزهی غذا خوشش نیامد، اما موفق شد چند تکه از آن را بخورد. انگار سگهای آبی از غذا خیلی لذت بردند.
واسباشاس به دختر نگاه میکرد و از برخوردهای مهربانانه و ظریفش و احترامی که به پدرش میگذاشت خوشش آمده بود. هنگامِ عصر از رئیس پرسید که آیا دخترش را به همسریِ او در میآورد؟ رئیس خیلی از این پیشنهاد خوشحال شد چون واسباشاس را دوست داشت.
سگِآبی همهی حیوانها را به مهمانیای که قرار بود فردا برگزار شود دعوت کرد. صبح روزِ بعد مهمانها کمکم سر رسیدند. اول از همه سگهایِ آبی رسیدند و هرکدام با خود روی دُمِ صافشان هدیهای از گِل رُس آورده بودند. سپس سمورها رسیدند و هر کدام توی دهانشان یک ماهیِ بزرگ با خود آورده بودند. کمی دیرتر مینکها و موشهای آبی از راه رسیدند و همه از پذیرفتن دعوتِ سگِآبی رئیس خیلی به خود میبالیدند.
هنگامی که همهی حیوانها دور هم جمع شدند، سگهای آبی بینِ خودشان یک شورا تشکیل دادند. پس از چندی صحبت و مشورت، از دیگر حیوانها خواهش کردند که به دنبالشان بروند. کمی که به سمتِ پایینِ رودخانه رفتند متوقف شدند. هر یک از سگهای آبی تکهی گِلِ رُسی را که با خودش آورده بود برداشت و کنارِ رودخانه گذاشت. سپس شروع کردند به ساختنِ یک خانهی گنبدی شکل با تکههای کوچک درخت و خاکِ رُس. پس از ساعتها کارِ مداوم ساختِ خانه تمام شد و همه برگشتند به خانهی رئیس تا جشن بگیرند.
وقتی غذا تمام شد، مردِ حلزونی و خانمِ سگِآبی به سوی خانهشان که هدیهی عروسیشان از طرفِ سگهای آبی بود به راه افتادند و در آن خانه به خوبی و خوشی با هم برای همیشه زندگی کردند. چندین سال بعد فرزندانشان قبیلهی اوسِیج بومیانِ آمریکا نام گرفتند.
این مقاله در شماره بیستوششم مجله «مداد» منتشر شده است.