كلمه خالكوبى برايم تداعى خشونتى پنهانی مردى است كه روى دست يا بازويش غمى يا عشقى را ماندگار كرده و سعى در پنهان كردنش دارد. اما تتو، بازى ديگرى میكند روى پوست و نقشى دگر دارد برايم.
تتو را اينجا شناختم، با نقشها و نقاشیهایی كه تبديل به مفهومى میشوند كه آدمها با خودشان حمل میكنند تا معنایی از خود در چشم ديگران باقى بگذارند.
تتو همان مفهومی است كه صاحبش به دليلى انتخابش كرده است. حتى اگر اين طرح يک گل كوچک باشد. با گذر زمان متوجه شدم و شنيدم كه مردم از تتوهايشان به عنوان هنر و تابلويى كه هميشه با خود دارند ياد ميكنند. آنها ميپذيرند كه نتيجه اين درد و هزينه، نقشى ماندگار از اعتقاد و ديد امروزشان است كه براى هميشه روى پوستشان ميماند، تا روزى كه پوست آنقدر چروک بشود كه نقشها هم با آن چين بخورند.
تتوى امروز و در اين جامعه، برعكس قصه خالكوبى كودكى من كه پنهان بود پشت قصه و درد مردهاى جان سخت با قصههايى شنيدنى، نمايشى باز است از آنچه شخص ميخواهد با آن شناخته شود.
آنچه براى من اين هنر و همراهيش را جالب میكند، فراگير شدن مُدى است كه با پايان دورانش باز هم روى تن باقى میماند. شايد اين از شجاعت زياد و يا نديدن آينده باشد كه اثرى در اين حد ماندگار را با خود حمل كنيم.
چندى پيش توى قطار دخترى را ديدم كه روى بازويش نقش قبرستان را تتو كرده بود. هنوز هم به ماندگارى مفهوم رعبانگيزى كه تصوير كرده بود فكر میكنم و اينكه در جهانى كه همواره در حال تغيير است و ما را هم به ديگرى شدن وامیدارد، آيا دختر توى قطار، هميشه بر اين عقيده خواهد ماند!
همچنین بخوانید: