٢١ سالم بود، توى يک كافه نشسته بودم كه متوجه لحن و رفتار نا آشناى مشتریهاى ميز كنارى شدم. دوستم آرام گفت همجنسگرا هستند. انگار همان لحظه بود كه از وجود اين دنيا باخبر شدم. حس میكردم انسانهايى از كره ديگرى دور ميز كنارى من گرد هم آمدند تا درباره سياره عجيبشان با هم حرف بزنند. كنجكاوى و رعايت ادب در درونم در مناقشه و مبارزه بودند. میخواستم از اين دنياى ناشناخته خبرى بگيرم.
٢٧ سالم بود، رفتم بمبئى براى گذراندن يك مجموعه دورههاى آموزشى. مدير مركزى كه در آن بودم همجنسگرا بود، اين را مدتى بعد از شروع كلاسهايم فهميدم. وقتى كه ديگر كاملا باورش كرده بودم و دوستم شده بود.
قبل از مهاجرتم خواهر كوچكم پرسيد، اگر بفهمى بچهات به همجنسش گرايش دارد چه كار ميكنى؟ خنديدم و گفتم چرا به اين قضيه فكر كردى؟ گفت نميدانم، اما مطمئنم در چنين شرايطى نمیتوانم چيزى به بچهام بگويم اما هرشب در خلوت خودم گريه میكنم!
٣٠ ساله بودم كه مهاجرت كردم، جلو ويترين يك مغازه از صداى بوسه دومرد جا خوردم، تجربه عجيبى بود. پس از آن بارها به آن موقعيت فكر كردم، به رهايى ابرازش جلو يك ويترين مغازه در محلهاى قديمى در مونترال.
پس از ٣٠ سالگى شروع كردم از دنياى متنوع و پيچيده تمايلات جنسى و تفاوت بدن انسانها در تعيين جنسيتشان خواندن و دانستن و تنها يک سال است كه ميدانم جنس سوم و بيناجنسى چيست.
در اين سالها بارها گلايه پدر و مادرهاى ايرانى را از سيستم آموزشى كانادا و اعتراضشان به اينكه گمان میكنند اينجا در مدارس، بچهها تشويق به همجنسگرايى میشوند را شنيدهام. پسرم همينجا بهدنيا آمده و قرار است همينجا هم به مدرسه برود. گمان نمیكنم كسى با تشويق بتواند گرايش واقعى جنسیاش را تغيير دهد. اما میدانم كه او خيلى چيزها از انسان بودن و تنوعش خواهد دانست، خيلى بيشتر از منِ ٢١ ساله در يك كافه، در ميانه شهرى بزرگ.