وقتی به آسمانخراش جعبهها که به سقف نزدیک میشود نگاه میکنم، تازه متوجه میشوم که چقدر وسایل غیر لازم دور خودم جمع کردهام. بعضی از آنها را حتی یک بار هم استفاده نکردهام. خیلیهایشان را اصلا یادم نمیآید کجا و کی خریدهام. شاید این موضوع منحصر به زندگی کردن در کشورهای مدرن نباشد، ولی باز هم نمیتوانم چشمم را به آراستگی دلفریب مراکز خرید شهری مثل مونترال، ببندم. وارد فروشگاههایی شدهام با قفسههایی پر از اجناس رنگی و ابزار بدیع، که توهمی از فراوانی، در دسترس بودن و ارزانی در من برانگیخته است. خیلی وقتها ترغیب به خرید چیزهایی شدهام که عملا پاسخی به نیازهای واقعی من نبودهاند. مثلا هیچ وقت نشده به فکرش بیفتم که برای درست کردن سالاد، به جای چاقو از خردکن، با ده تیغه قابل تعویض، استفاده کنم. با این حال دو سالی میشود که یک دانه قرمز خوش رنگش در کمد من جا خوش کرده است. اثر تخفیفهای ویژه را هم نمیتوانم ندیده بگیرم. برای نمونه، در حالیکه فقط دو تا باتری قلمی لازم داشتهام، با قیمتی فقط کمی بالاتر، ده تا باتری خریدهام که هشت تای دیگر مدتهاست بلااستفاده ماندهاند. یا برای خرید یک بلوز به بازار رفتهام ولی وقتی با وعده اینکه اگر سه تا بخرم یکی تقریبا رایگان خواهد بود، دوتای دیگر هم به سبد کالایم اضافه کردهام و هنوز تایشان هم باز نشده است.
از آنجا که روزگاری از نزدیک با تولید انبوه سر و کار داشتهام، میتوانم حدس بزنم چه میزان مواد اولیه، تجهیزات و نیروی انسانی با ارزش در هر تولید به ظاهر کوچک به مصرف میرسد؛ چقدر مواد با کیفیت در مراحل مختلف تولید هدر میرود؛ چه میزان کالا در بازرسی نهایی به خاطر اشکالات بازارپسند نبودنشان به انبوه ضایعات سپرده میشود؛ چه حجمی از هوا، خاک و آب برای تولید هر قلم جنس آلوده میشود و همچنین چه تعداد از همین کالاهای به دقت تولید شده، قبل از مصرف، توسط خریداران وارد سطل زباله میشود. از اینها که بگذریم، خانه من، فضایی که به خلوت بودنش برای یک زندگی آرام نیاز دارم، به تدریج تبدیل به انبار کالاهای تولیدکنندگان میشود و امروز باید چند برابر زمان و انرژی بیشترصرف شود تا آنها را تسویه، بستهبندی و به خانه جدید منتقل کنم. چیزهایی که بعید به نظر میرسد در آینده نیز مورد نیازم باشند.
اینطوری که نگاه می کنم چقدر خودم را شکست خورده مییابم. نیرویی در پس جذابیت و برق فروشگاههای بزرگ در کمین ناخودآگاه من نشسته که هر طور که بخواهد، با آواز خود مرا میرقصاند. با هزینه کردن از جیب منابع طبیعی جهان، هر زمان که بیشتر بخرم، با تخفیف، پاداشم میدهد و هر وقت در حد احتیاجم خرید کنم، با هزینه بالا، تنبیهم میکند. نمیتوانم کلاه گشادی که به سرم رفته است را تحمل کنم. دلم یک مبارزه جانانه میخواهد.