» احسان فکا
تمام شهر تا زانویش بالا آمده بود انگار. انگار تمام شهر برف بود. انگار نوکانگشتهایش یخ زده بود. اولین سالی بود که خودش این ور کرهی خاک و آب و جنگل بود و ناهید مادرش آن ور کرهی خاک و آب و جنگل.
از زور سرما گندمها سبز نشده بودند. این را به خودش گفت، در تنهایی اتاقش، به تنهایی اتاقش اما راستش را میدانست. بلد نبود سبزه بریزد. بیست سال ناهید سبزه ریخته بود. دو روزی بود رفته بود و خجالتِ هنوز از کودکی ماندهاش را قورت داده بود و از سوزان، چهل و هشت ساله از تهران یا همان سعیدهی سابق خواسته بود برایش سبزه بریزد.
استفان شوهر خارجی سعیده نگاهش را داده بود بالا و روزنامه را داده بود پایین و گفته بود. بگو این آقاهه که هموطنته برات ماهی سرخ بگیره. حالا این آقاهه تمام شهر را گشته بود، با برف تا زانوهایش بالا آمده و گلدفیشهای خریده از آکواریومی سنترالفیش را تَنگِ پالتویش نگه داشته بود که یخ نزند.
گلدفیشها تنها نبودند و ناهید آنطرف کرهی خاک و آب و جنگل، یک ماهی گلی خریده بود برای خودش، یک دانه برای احسان و یک دانه برای فروغی شوهرش که عکسش روبان سیاه داشت و البته تنگ بلوری بالای گنجه ترک برداشته بود.
بهار داشت تا زانوهای زمستان بالا میآمد.
» همچنین بخوانید داستان کوتاه: روزهای یخی