هرسال در بیست و چهارمین روز ماه ژوئن و نخستین روز ماه ژوئیه دو جشن بزرگ به ترتیب در کبک و در کانادا برگزار میشود که جشن نخست با نام «روز کبک» و جشن دوم با نام «روز کانادا» شناخته میشوند.
گذشته از تاریخچه و ماجرای انتخاب این نامها و روزها، موقعیتی که این دو جشن در میان جشنهای متنوع و رنگارنگِ در حال برگزاری در استان کبک دارند ما را بر آن داشت تا این هفته به ارتباط آنها و انعکاسشان بر بود و باشِ مردم این سرزمین بپردازیم.
«روز کبک» یا بیست و چهارم ژوئن روز «ژان باتیست» است. روز «قدیس محافظ کانادای فرانسه زبان» که به همین بها و بهانه روز کبک نیز نامیده شده است. البته ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار این مناسب بودگی بوده. هم قدیسِ مهربان و هم تابستان و هم ارتباطش به فرانسه زبان بودن و در ادامه نیز مقاربت با جشن ملی کانادا. خوب است دیگر. نیست؟
«روز کانادا» یا یکم ماه ژوئیه روز جشنی است که بدعت آن از تصویب قانون موسوم به BNA یا «قانون بریتانیای شمال آمریکا» در ۱۸۶۷ گذاشته شده و به موجب این قانون دو مستعمره و یک استان سابق امپراطوری بریتانیا متحد شده و کشوری را به نام کانادا تشکیل دادند. در آن زمان مردم تورنتو با زدن زنگهای کلیسای جامع «سنت جیمز» در شهرشان و آتشبازی و شادی خود را نشان دادند.
این هم نشان دیگری بر وجود رقابتی پنهان، لااقل بین دو شهر مونترال و تورنتو، در برگزاری جشنهاشان.
البته از شوخی که بگذریم این جشنها و جشنوارهها بهانههایی هستند برای نو شدن. برای دمیدن روحی تازه در تن زندگی که هر روز فراموشش میکنیم. گاه و گاهوارههایی که ما را به جایی دیگر پیوند میزنند؛ در روزگاری که تقدس از سکه افتاده و امر مقدس مثل یک ظرف قدیمی که حالا و در بهترین حالت در دکور پذیرایی، جایی کنار باقی ظروف یافته و صمالبکم نشسته تا شاید باز نوبتش شود.
اما نیاز ما به امر قدسی چیزی نیست که با فراموشی دین رخت بربندد و شرّی هم نیست که خیری جایگزینش شود. هست و همین بودنش ما را از دودوییِ خیر و شر بیرون میکشد و جذبمان میکند در وجود لایتناهی خود. دین تنها طریقی از امر مقدس را نشان میدهد و نه چیزی بیش. فرض که از وحدانیت بیرون رفت، فرض که از آیئنِ هر قوم و منطقه شسته شد، فرض که دیگر تنها شد بخشی فراموش شده از تاریخ. اما نیاز به امر مقدس از جای دیگر سر برمیآورد. آنطور که روزگاری از متون دینی و قبلتر و باز حالا از متون غیردینی. از جشن و جشنواره، از شادیِ تولد یک کودک مثلا یا از اشکها و لبخندهایی که برای عشق.
اگر برای نمونه نگاهی به روز کبک یا کانادا بیاندازیم شاید موضوع روشنتر به نظر بنشیند. در روز کبک کبکیها روزی را جشن میگیرند که متعلق به «ژان باتیست» است. باوجود تمام روایاتی که مردم این سرزمین از جدایی دین از زندگی اجتماعی میکنند «یحیی نبی» یا ژان باتیست است که قدیس این بخش فرانسوی از قارهی نو است. یحیی پیامبر پسر زکریا پیامبر که بنا بر روایتهای مسیحی از اقوام مسیح بوده و به دست پادشاه وقت کشته شده است و تمام ادیان سامی از جمله یهودیت و مسیحیت و اسلام به نیکی و مهربانی از او یاد میکنند. حالا چه فرقی میکند که کنار رود اردن غسل دهنده باشد یا کنار «سنلورن». مهم، گرفتن و دریافت آن چیزی است که در خود «شور» میآفریند و جهان ما آدمیان را «کوک» میکند. نگاه کنید به شباهت نگاه مردم این سرزمین با قدیسی که روزش جشن این ملت شده. نگاه کنیم که دارا و ندار بیشتر از بسیاری از سرزمینها چگونه نان به هم قرض میدهند تا این روزگار هم بگذرد.
یا روز کانادا که از تصویب بخشی از قانون اساسی کانادا میگوید. چیزی که اگر ردش را از میان راهروها و صندلیها و پچپچها و فریادها بگیریم و برسیم به لغت زیبا و پر مکر «خردجمعی» بویی به مشام میرساند که به آن «فصلالخطاب» میگویند. البته فصلالخطاب داریم تا فصلالخطاب. نسخهی ایرانی و انگلیسی دارد و «فرمولاسیونش» متفاوت. پادشاه و ملکه و بزرگ دین به طور حتم با هم فرق خواهند کرد. اما اگر از کنارش شادی و بروز و ظهور هویتی شکل بگیرد چه جای شکوه و شکایت؟ اینگونه است که آدمی نو میشود و این نو شدنِ هویتِ خود را جشن میگیرد.
امر مقدس همان چیزی است شاید همهی ما به دنبالش میگردیم. هر آنچه که برای پیوندش با انسان، ما را به شادی میکشاند. خدا یا خدایانی که با ما یکرگ و یکرنگ میشوند و به ما از خودمان، از خود سختمان نزدیکتر. شاید مانند رگی در گردن یا شاید مانند گفتار و پنداری نیک. با هزاران روایت و شکل. اینک زمانِ جشن میرسد. زمانی برای نهتنها مستی اسبها که زمانی برای در آغوش گرفتن شادمانهی هراسی که از مرگ در زندگی متصاعد است.
ارتباط با این جهانِ پیچپیچ و ورود به این بیثبات دریافتی حاصل نمیکند مگر از راه دیدن. از شاهد بودن بر این راه. از باز گذاشتنِ دری که تحلیل آن را میبندد و چرایی قفل بر کلونش مینشاند. جشن برای باز کردن این در بزنگاهی است. بزنگاهی که از دستافشانی و رقص، از می گساری و شادی و از نور و روشنی میآید. گاهواری برای لرزاندن. لرزاندنِ تن، لرزاندنِ جان و فرو انداختنِ قیودی که بر گردنِ زندگی تابیدهایم. حالا چه به اسم دین و چه به اسم لادین. تاباندنِ این درخشش شهامت میخواهد. آنجا که گفتوگو پایان یابد و جانها رها. مگر نهاینکه رقص در لغت به معنی واکنش به جهان است؟ جایی که شور شهامت میآورد. شهامتِ جهش از درون به بیرون. و این همان چیزی است که به نام هویت میشناسیم.
مفاهیم اساسی کاری به مفاهیم و واژههایی که ما برای متر و مقیاس جهان بهکار میبریم ندارند. حالا چه آن مفهوم هویت باشد یا مفهوم اساسی دیگری چون زندگی. هرگاه انسان مفاهیمی چون زندگی، عشق یا حتی هویت و مفاهیم اساسی دیگر را به تعریفی «جامع و مانع» کاهش داد و نگاهی صفر و یکی به این بودنِ غیرعلمیاش انداخت جز درد و اظطراب چیزی نزایید.
جشنها جایی هستند برای دیدن و دریافتِ این غیرعلمی بودنِ بودنِ ما. جایی که دو جام یا میلیونها جام به هم کوبیده میشود. در جایی که شادیِ رهایی از تعاریفِ ساری و جاری در آسمانِ علمی جهان راه را بر تنفس آدمی میبندد، لذتِ یافتنِ جسارتی برای پریدن یا فقط دانستن اینکه این امکان هست، حظّی میشود وصفناپذیر. شادخواری برای هیچ. برای خود زندگی. بی هیچ دلیل. مگر همین هیچ نیست که به همهچیز معنا میبخشد؟