نویسنده از زبان فینچ به نابرابری، تبعیض جنسیتی، تجاوز به روح و جسم بشر و قضاوتهایی که هرروز با آن مواجه هستیم، سخن میگوید. او میخواهد کودکانش را براساس اصول انسانی بزرگ کند. اما این اصول همواره در تعارض با واقعیات پست جامعه قرار میگیرد. چنان که ذهن کوچک و عصیانگر اسکات آنها را درک نمیکند و همواره سرخورده و با کولهباری از سوال به آغوش پدر بازمیگردد. پدری هرگز هیچ حقیقتی را از کودکان خویش مخفی نمیکند و آنها را برای درست زیستن، آماده مینماید.
گرچه رای دادگاه، مرغ مینا را از پا در میآورد؛ اما راه عدالت ادامه خواهد داشت و فینچ جرقههایی از یک تحول بنیادین را برای جامعهی کوچک خود به ارمغان آورده است.
اگر به نسخهی فارسی این کتاب دسترسی ندارید، فیلم زیبایی که رابرت مولیگان از آن اقتباس کرده را تماشا کنید. بازی گریگوری پک در نقش فینچ توانست جایزهی اسکار را برای وی به ارمغان بیاورد و اگرچه هیچ فیلمی نمیتواند تمام جزییات کتابی که از آن اقتباس شده را منتقل کند اما بخش زیادی از هنر هارپرلی را در تجسم این کاراکتر تماشاگر خواهید بود.
«_…. اسکات اگه من درصدد کمک به این مرد برنمیآمدم،دیگه نه میتونستم کلیسا برم و نه خدا را عبادت کنم.
_اتیکوس مثل اینکه تو اشتباه می کنی.
_چطور؟
_آغلب مردم غیر از این عقیده دارند…
_هرکس حق داره هرطور که میخواد فکر کنه و توقع داشته باشه که دیگران هم به عقایدش احترام بگذارند اما من قبل از اینکه با دیگران زندگی کنم، باید بتونم با خودم زندگی کنم. وجدان آدم تنها چیزیه که نمیتونه تابع نظر اکثریت باشه….”
کشتن مرغ مقلد_هارپرلی_ص۱۵۹
آنونس این فیلم را اینجا ببینید: