در طریقت شرقی بدن پرده و حجابی است بر واقعیت، مانعی بر اکتشاف ذات و قدرتهای حقیقی انسان؛ اما در سوسپیریا، لوکا گوادانینو وجههی باستانی و البته تاریکتر جسم را به شما نمایش میدهد، اینکه آیا میتوان با انجام حرکات خاصی بدن را تبدیل به دریچهای برای ورود نیروهای ناشناخته به این جهان کرد؟ ظاهراً پاسخ مثبت است. مارتا گراهام رقصندهي معروف آمریکایی معتقد بود رقصندهها پیامبرانی از سوی خدایاناند. به نظر میآید فیلم سوسپیریا نیز با این تفسیر موافق باشد، البته به شرطی که جای خدایان را با اهریمنان عوض کنیم.
قصهی فیلم در برلین ۱۹۷۷ رخ میدهد، در آلمانی که سی سال پس از پایان کار نازیها، سرگردان میان دموکراسی که آمریکا برایش هدیه آورده و مقاومت در برابر آشفتگی جنگهای داخلی پیرو جنبش دانشجویی دههي شصت، در پی یافتن هویت جدیدی برای خود است. در همین بین است که سوزی بنین (داکوتا جانسون) دخترک آرام آمریکایی وارد داستان میشود. او که از اوهایو به برلین آمده، در جستجوی یافتن جایگاهی در آکادمی رقص مارکوس (یکی از بهترین مراکز رقص دنیا) و آموزش زیر نظر معلم معروفی به نام مادام بلانک (تیلدا سوئینتن) است.
آکادمی اما درگیر پروندهي گم شدن یکی از هنرجوهایش به نام پاتریشیا هینگل (کلوئی گریس مورتز) شده، دختر جوانی که ما فیلم را با تماشای ملاقات او با روانشناس سالخوردهای به نام جوزف کلمپرر (دوباره تیلدا سوئینتن اما این بار زیر گریمی سنگین و در نقش یک مرد) آغاز میکنیم. پاتریشیا معتقد است مدرسه توسط گروهی از ساحرهها هدایت میشود و جانش در خطر است، اما کلمپرر مانند هر تحصیلکردهی عاقل دیگری با این تصور که پاتریشیا دچار توهم شده این ادعا را باطل میداند. نهایتاً پس از ناپدید شدن پاتریشیا است که کلمپرر به مدرسه مشکوک شده و سعی میکند با سایر هنرجویان آکادمی تماس گرفته و به دنبال دخترک بگردد.
درحالیکه کلمپرر برای مدت طولانی درگیر بررسی صحت ادعاهای پاتریشیا است، فیلم خیلی زود تکلیف ما را با حقیقت مشخص میکند. بله آکادمی بهواقع توسط فرقهای از ساحرهها هدایت میشود که با استفاده از جسم و روح دختران معصوم، عمر جاودانی برای رئیس فرقه هلنا مارکوس (بازهم تیلدا سوئینتن) میخرند. بهمرور که سوزی با نمایش استعداد فوقالعاده خود تبدیل به سوگلی مدرسه و مادام بلانک شده و نقش اول اجرای جدید مدرسه را از آن خود میکند، ما نیز وارد لایههای تاریک و زیرزمینی این آکادمی مخوف میشویم. طبق توضیحات پاتریشیا در دفتر خاطراتش که در خانهی دکتر کلمپرر جا گذاشته، نیروی شیطانی حاکم بر مدرسه یکی از سه مادر باستانی است: «سه مادر، گمشده در زمان، باستانیتر از تمام آموزههای مسیحیت، مربوط به قبل از وجود خدا و شیطان. مادر تنبراروم، مادر لاکریماروم و مادر سوسپیریوم: تاریکی، اشکها و آهها.»
یکی از صحنههای فراموشنشدنی فیلم، لحظهی تنبیه الگا هنرجوی معترضی است که آکادمی را برای ناپدید شدن پاتریشیا مقصر میداند و آنها را گروهی جادوگر میخواند. الگا که تصمیم به خروج از مدرسه دارد ناگهان خود را در اتاقی با دیوارهای آیینهای محبوس میبیند. بهصورت موازی و در سالنی دیگر، سوزی برای اولین رقص جدی خود آماده میشود و با استفاده از قدرتی که مادام بلانک با لمس کردن به او منتقل میکند، ارتباطی نامرئی بین اعضای بدن الگا و سوزی به وجود میآید. اجرا آغاز میشود و با هر پیچشی که سوزی در رقص به بدن خود میدهد، بدن الگا دچار تابخوردگی دائمی میشود که برگشتناپذیر است. این تنبیه رعبانگیز تا جایی ادامه مییابد که از الگا جز لحمی در میان استخوانهای شکسته باقی نمیماند و البته تمام مهارتهای رقص الگا نیز به سوزی منتقل میشود. مثال کمرنگتر این ماجرا را در ادامهی فیلم نیز شاهدیم، زمانی که سوزی در اجرای بخشی از رقص که شامل بالا پریدن است به مشکل برمیخورد. درنتیجه مادام بلانک ترتیبی میدهد که ماهرترین رقصنده در پرش، دچار تشنجی دردناک شود تا نیرو و مهارتش به جسم سوزی انتقال یابد، تو گویی که رسیدن هر زن به قالبی ایدئال جز با سلاخی دیگر همجنسانش امکانپذیر نیست.
مادر مارکوس در فیلم نماد مشخص فردی است که قدرتی را غصب کرده که شایستهاش نیست. او خود را بهدروغ مادر سوسپیریوم معرفی میکند تا فرقه باور کند برای حیات خود به او وابسته است. مارکوس برای ادامهی رهبری دروغینش به دختران جوان نیاز دارد تا با تغذیه از روح و جسم آنها به حیات حیوانی خود ادامه دهد، او ضحاکی است که این بار از دنیای غرب سر برآورده و رقصی که هنرجویان آکادمی انجام میدهند نیز درواقع سوختی است برای زنده نگهداشتن این روح خبیث؛ و نهایتاً بازهم حضور ناجی آمریکایی است که به این سلطهی نا بهجا پایان میدهد، سوزی است که گرچه در ابتدا به نظر میآید قربانی بعدی مادر مارکوس باشد، با چرخش تدریجی داستان بر مسند قدرت مینشیند، منصبی که از کودکی برای آن آماده بود. شفقتی که سوزی در انتها در مقابل قربانیان بیگناه نشان میدهد و فرمان مرگی که نصیب خائنین میکند، از نگاه فیلم نشانههای یک رهبر شایسته است. پس از رهبری سوزی است که دوباره هدف از رقصیدن نمایش زیبایی میشود نه صرفاً حفاظت از پلیدی.
میتوان با قطعیت گفت سوسپیریا فیلمی نیست که همگان را راضی نگه دارد اما ازنظر من دیدنش خالی از لطف نیست. باوجود خراش عمیقی که ممکن است تماشای آن بر روحتان بهجای بگذارد، سوسپیریا به طرز نفسگیری زیباست. من عاشق تم خاکستری و فضای شهری برلین شدم، همراه بارانی که هرگز بند نمیآمد و هر پلان آنکه بهمثابهی قاب عکسی بود که میشد به دیوار آویخت. نهایتاً اما معتقدم سوسپیریا از آن دست فیلمهایی است که برای داشتن نظری واقعی دربارهاش، تماشای دستکم دو بار آن ضروری است.