صحنه اول: تهران، تابستان ۲۰۱۲. ظهر است. هوا داغ است به معنی واقعی کلمه و تیغ آفتاب تیز و برنده. از گرما هلاکم و تاکسی هم پیدا نمیشود. دارم میدان کاج در منطقه سعادتآباد را دور میزنم. چند دختر جوان که از روبرو به من نزدیک میشوند، از شدت گرما دکمههای مانتو را باز و روسریها را شل کردهاند تا بلکه تن دمکردهاشان هوایی بخورد. ناگهان یک ون گشت ارشاد جلوی پایشان ترمز میکند. قیامتی میشود، جیغ و داد و سرکوب! در نهایت پیرزنی وساطت کرد، حجابها سفت شد و پلیس راضی. محبت کردند که با خود نبردنشان.
صحنه دوم: مونترال، تابستان ۲۰۱۵. ظهر است. هوا گرم و شرجی است. در ایستگاه اتوبوس منتظر نشستهام که خانم محجبهای وارد میشود با ۳ بچه قد و نیم قد. ظاهرش کاملا داد میزند که از نژادی اروپایی است. بچهها همه بور و چشم آبی. با خانمی از بچههای کلاس زبان ما همکلام میشود. معلوممان میشود که اصالتا کبکی است از خانوادهای کاتولیک. در مکگیل درس میخوانده که با اسلام آشنا شده و حجاب را انتخاب کرده است. جز ما چند ایرانی، کس دیگری کاری به کارش ندارد.
صحنه سوم: باز هم مونترال، همین چند روز پیش. هوا هنوز تصمیم نگرفته تکلیفش را روشن کند. صبح خنک بود اما حالا گرم و شرجی شده. در «جامدادی» (دفتر مجله مداد) نشستهام و سرم به حساب و کتاب بدهیهای مجله گرم است. تلویزیون برای خودش روشن است که چند بار کلمه «مسلمان» را میشنوم. دقیق که میشوم معلمی محجبه در حالی که چشمهایش از نگرانی سرد شده رو به دوربین از نگرانیهایش میگوید. نگرانی از اینکه طبق تصمیم دولت جدید کبک یا باید حجابش را بردارد یا اخراج شود.
حالا که این متن را مینویسم خبری منتشر شده که گویا دولت CAQ از تصمیم قبلی کوتاه آمده و قرار شده معلمانی با پوشش مذهبی که از قبل استخدام شدهاند، سر کار باقی بمانند اما معلمان جدید باید بین دستورات دینی و شغل دولتی، یکی را انتخاب کنند.
بخوانید: