گمان کنم بخشى از ما را قهرمانان کودکى و نوجوانیمان میسازند. براى من، هزاردستان قصه قهرمانانى بود که به شورش برخواسته بودند و غمشان مدام دل من را چنگ میزدند و خود هزاردستان که بازیش هزار داستان را روایت میکرد، قصه عصر جمعههاى کودکیم بود. قهرمانان فیلمهاى فارسى را زیاد نمیشناختم، اما با این حال کسى نبود که فردین و ملکمطیعى و سعید قصه دایى جان ناپلئون را نشناسد.
سال اخیر خیلىهاشان رفتند و جمشید مشایخى هم چنان در بستر بیمارى افتاده که دلم نیامد با دیدن اینهمه رنج پیریش تصویر زیباى رضاى خوشنویس را خدشهدار کنم. سینماى ما هم مثل همه چیز دیگر مردانه بود! زنهامان کم بودند، بعد از رفتن سوسن تسلیمى برایم گلاب آدینه ماند و فاطمه معتمد آریا که همه، هنرمندان بعد از انقلاب بودند. از زنان قبل از انقلاب پررنگ ترین تصویر، مادر ناصرالدین شاه است و فخرى خوروش.
در این سالها که از ایران و تئاتر و سینمایش بیشتر، خاطراتش برایم مانده است، از دست دادن خاطرهسازان کودکیم میترساندم. نسل آن سینماگران براى ما چیز دیگرى ساخت، خاطراتى که مال زنان و مردان جان گرفته در زمانى دیگر بود، با مرامى دیگر با دیالوگهایى دیگر. از همانهایى که على حاتمى مینوشت و عزتالله انتظامى پشت هم میگفت و مهرجویى مینوشت و هامون با آنها همه ما را فریاد میزد. سینماى بعد از آن، حکایت چیز دیگرى شد و راوى داستان دیگرى بود. پس از اینها روایت درد و شادى از نسل من دورتر و دورتر شد. فکر میکنم نسل من با از دست دادن این مردانِ سینماى مردانه ایران، پارههاى هویتش را میدهد تا برود و نسل من مهاجر سختتر و سختتر میتواند این غم را از جانش بزداید.
ما نسلى هستیم که این مردان، بدون زنانشان قصه و غم شادى دنیاى مردانه کودکیمان را روایت کردند و ترانه و پگاه و باران شدند سنبل طغیان جوانىمان که همه بعد از انقلابى بزرگ، شکل گرفته بود.
اگر از خودم بگویم ریشههاى پیرم به شهرک سینمایى غزالى میرسد و برگهاى نورسم را هنوز هیچکس روایت نکرده است. سینماى ایران هنوز براى نسل مهاجر و دورش قصهاى نساخته است و این نسل را روایت نکرده است. چرا؟ شاید چون ما ممنوعه شدیم!
این مقاله در شماره بیستوپنجم مجله «مداد» منتشر شده است.