هفته گذشته غرق در شلوغیهای روزمره زندگی بودم که شنیدم یکی از رفقا دچار مشکل قلبی شده و دکتر دنیا را برایش یک هفته تعطیل کرده است!
گویا داشته رانندگی میکرده و لابد به هزار برنامه و قرار ملاقات و کار عقب افتاده فکر می کرده. احتمالاً داشته لبخند میزده که خلاصه بعد از مدتها توانسته برای فردا، انجام کاری را هماهنگ کند. احتمالاً نگران حساب بانکی خالیاش و تعهدات مالی تمام نشدنیاش بوده و داشته فکر میکرده پسفردا برود و طلبش را از فلانی بگیرد که … قلبش تیر کشیده، چشمهایش تار شده و زمان برایش متوقف شده است.
خوششانس بوده که بهموقع به بیمارستان رسانده شده و خوش شانستر که در این بیدروپیکری بیمارستانهای مونترال، تا نوبتش فرارسیده، هنوز نفسها بالا میآمده.
حالا رفیق همیشه مشغول ما که کارش را از ۶ صبح شروع و ۱۲ شب تمام میکرد باید یک هفته استراحت مطلق کند. تلفن و کامپیوتر و اینترنتش را همسر جان مصادره کرده است.
دنیا همین است، همهاش به یک نفس که آیا برآید و یا برنیاید بند است. آنوقت ما در این وانفسای به یک بند وصل شده، آنقدر مغرور و با احساس قدرت مشغول خودمان هستیم که گاهی اوقات یک تلنگر اینچنینی را فقط باید نعمت نامید و نه دردسر. نعمتی که دردش را رفیق ما کشید و درس عبرتش ماند برای همه ما.
چرا همین حالا به عزیزانتان نمیگویید که چقدر دوستشان دارید؟
مداد، مجله آنلاین مونترال