مادام معلم پيش دبستانى است. سنش حدود ٧٠ سال است. ما را دعوت كرده است به كلاسش برویم تا برايمان از قوانين كلاس و بچههايمان بگويد.
كلاس شبيه روياست، از همانهايى كه توى فيلمها میديدم. مادام پيراهنى پوشيده كه دامنش تكه دوزى شده از رنگهاى صورتى، زرد و آبى. مینشينيم روى صندلیهاى كوچكى كه در طول روز جاى بچههايمان است. او برايمان يک ويدئو دو دقيقهاى میگذارد، از تعدادى جوجه اردک و مادرشان. مادر اردکها بالاى پلهها ايستاده و تكان نمیخورد. جوجهها تمام تلاششان را براى پريدن روى پلهها و رسيدن به مامان اردک میكنند. يكىيكى موفق میشوند. میپرند، میافتند و باز میپرند و بالاخره آخرين جوجه هم به مادرش میرسد. مادام دعوتمان میکند به يادگيرى از مامان اردک. میگويد بپذيريد سرعت همه بچهها يكسان نيست؛ اما شما بايد همان بالا بايستيد تا آنها سعى كنند و بپرند. میگويد خودش هم در كودكى كودكانش، بارها دلش سوخته و آمده پايين پلهها و بچههايش را هول داده به جلو.
اشک توى چشمانم جمع شده. با خودم فكر میكنم چقدر براى اين صندلیها بزرگم، دير رسيدم. سالها پيش بايد میآمدم. حالا نوبت رسيده به توضيح قوانين و روشهاى آموزش. مادام دور كلاس میچرخد و به ما روى ديوارها چيزهايى را نشان میدهد. حروف الفبا، صورتکهاى خنده و اخم، عكسها، حيوانات و دنيايى كه مادام روى ديوارهاى كلاس ساخته و گاهى براى نشان دادن بخشى از آن میپرد بالاى چهارپايهاش تا دستش به بالاى بالاى اين دنيا هم برسد.
از مداد دست گرفتن تا بريدن كاغذ با قيچى را به ما آموزش میدهد. حتى يادمان میدهد كودكانمان چطور بايد با دستهاى كوچكشان حولههايشان را تا بزنند. مهارتها براى يک بچه پنج ساله در نظر گرفته شده است. میگويد امروز آنها را به حياط برده و ايستادن توى صف و بازى كردن به نوبت را يادشان داده است. او يک چوب جادو با روبان قرمز نشانمان میدهد و میگويد ظهرها چطور با چوب جادويش بچهها را از جاى خوابشان بلند میكند و بيدارشان میكند. مادام شبيه مرى پاپينز شده است و من حالا فقط يك آرزو دارم، كاش قبل از پسرک، من شاگرد مادام مرى پاپينز بودم و تنم اينقدر بوى ميز و نيمكتهاى چوبى كودكيم را نمیداد. حالا من و پسر پنج سالهام با هم حولهها را تا میزنيم، عادات روزانه را با شعر تمرين میكنيم و من بايد يك اردک مادر باشم و صبورى را تمرين كنم.
- این مقاله در شماره بیستوچهارم مجله «مداد» منتشر شده است