سال پيش يكى از همين روزها، صبح پسرك را بردم مهدكودك.
معلمش پرسيد چه خبر؟ گفتم پدر پسرك بهخاطر مشكل ديسك كمرش توى بيمارستان بسترى شده است.
معلم، پسركم را بغل كرد و دلدارياش داد. در راه برگشت فكر كردم به اينكه، خوب اين هم يكى از همان گلوگاهها است. از همان موقعيتها كه يك خويشاوند ميخواهد تا به دادت برسد از همانها كه تمام زندگي را جلوی چشمانت ميآورد. آن روز پر از خستگى و دلزدگى گذشت.
عصر كه رفتم دنبال پسرك مربى مهدكودك مقواى بزرگى داد دستم و گفت، روى اين همه بچه ها دستشان را كشيده اند و براى پدر كيان آرزو كردهاند زودتر خوب شود. گفت امروز همه ما اين مقوا را نقاشى كرديم رويش قلب چسبانديم، اسمهايمان را نوشتيم تا كيان بفهمد كه تنها نيست و ما همه آرزو ميكنيم كه پدرش خيلى زود خوب شود.
از من خواست كه مقوا را ببرم بيمارستان و بچسبانم روى ديوار كنار تخت. گفت اثرش فوقالعاده خواهد بود، امتحان كن. مقواى تا خورده را باز كردم، بالايش بزرگ نوشته شده بود’Get Well Soon’ پايينتر دست كيان بود كه وسط دست نوشته شده بود، براى باباى كيان.
مقوا پر شده بود از تصوير دست بچه ها. اسم هركدامشان ميان دستشان نوشته شده بود و قلبهاى قرمز چسبانده شده بود ميان دست ها. به دستها، اسمها و قلبها خيره شده بودم. فكر ميكردم اين زن چطور توانست به اين زيبايى من و پسرك و پدرش را همراهى كند! چطور توانست با يك مقواى آبى رنگ چند دلارى، تابلوى به اين زيبايى از حضور انسانيت و لذت همراهى بسازد. قلبم پر شد از همه خوشيها و همراهيهايى كه گمان ميكردم فقط خويشان راه دورم ميتوانند به جان و روحم بريزند، جان دوباره گرفتم با فكر به اينكه پسرك را جاى درستى سپردهام. فرداى آنروز يكى از مربيها شماره يك فيزيوتراپ را به من داد و از مشكل كمر خودش گفت و روزهاى سختى كه گذرانده است. موقع بيرون آمدن از در، مربى موسپيد مهد كه بچه ها ميما (مادر بزرگ) صدايش ميزنند شمارهاش را برايم نوشت و داد به دستم و گفت هرساعتى كه خواستى زنگ بزن ميآيم و پسرك را ميبرم پيش خودم. گفت فكر كن من پرستار پسرت هستم.