حدود ۲۳ تا ۲۴ سال سن داشتم و تازه فارغالتحصیل شده بودم. یک مهندس خیلی جوان بودم که به همراه صمیمیترین دوستم در یک زیرزمین در تهران، زندگی میکردیم. دوستم هم مانند من یک مهندس تازه فارغالتحصیل شده بود که برای دوره فوقلیسانس به سختی درس میخواند. یکی از آن بچه درسخوانهای خیلی مثبت که بعضی وقتها معصومیت بیش از حدش، تا سر حد مرگ عصبانیت میکرد. اما این معصومیت یک روز بعدازظهر پاییزی ناگهان به پایان رسید!
یک بعدازظهر خنک که خیابانهای تهران با فرش طلایی رنگی از برگهای پاییزی، آوای خشخش به خود گرفته بود، دوست من با یکی از همکلاسیهای دخترش در کنار خیابان قرار مبادلهی جزوه میگذارد. کل این مبادله و صحبتها درباره کنکور فوقلیسانس دو دقیقه هم طول نکشیده بود و بعد از اینکه این دو از هم جدا میشوند تا به خانههای خود بازگردند، یک پاترول نیروی انتظامی آنها را تعقیب و در دو نقطه جدا، شکارشان میکند. دوست من به قسمت بار پاترول فرستاده میشود و دخترک در صندلی عقب، هر دو با دستبند!
غروب شده بود که تلفن نارنجی رنگ خانه زنگ خورد و صدای مضطرب و ترسیدهی دوستم از آن سوی خط به من فهماند که باید فورا به بازداشتگاه وزرا بروم. وقایع چند ساعت بعد از این تلفن که شامل برخوردهای خشن، رفتارهای توهینآمیز و بازی عامدانه با سرنوشت و آیندهی آن دو جوان بود، هیچگاه از ذهن من پاک نمیشود. همانطور که هیچ وقت از یاد نخواهم برد که سالها قبل از آن چند بسیجی تازه بالغ شده، چگونه غرور و شخصیت پدرم را به خاطر یک نوار کاست هایده خرد کرده بودند.
آن غروب جهنمی سرانجام با یک اخطار برای دخترک و ۱۵ ضربه شلاق برای رفیق من تمام شد اما خاطره منحوس آن تعصب، آن ارشاد، آن قانون الهی و آن جامعهی اسلامی برای همیشه در ذهن من باقی مانده است. هرچند سفید شدن موهایم، غبار فراموشی روی آن خاطرات ریخته اما هر از چند گاهی وقتی روایتهای وحشتناکی مانند آنچه این روزها بر مهسا یا ژینا امینی گذشته را میشنوم، دوباره آن خاطرات زنده میشوند و دست قدرتمند خیال، من را به همان دالان تاریک و سردی پرت میکند که در آن شب در آنجا یک جفت چشم نفرتانگیز به من که تلاش داشتم با یادآوری دستآوردهای علمی و معصومیت ذاتی دوستم، وساطت او و همکلاسی دخترش را کنم، زل زده بود. همان چشمان خشک و متعصبی که صاحبش بر سرم فریاد کشید: «وقتی امر میشود باید اطاعت کنی، این عاقبت نافرمانی است»
من، دوستم و دخترک همکلاسی او، بیش از دو دهه پس از آن غروب کذایی که معصومیت را از ما گرفت، هنوز زندهایم و روی پاهای خود راه میرویم. اما آیا مهسا امینی، شیر دختر کُرد داستان ما هم زنده خواهد ماند یا «نافرمانی» نفسش را خواهد برید؟