ترجمه از احمد گلشیری
دختر پرسید: «چی بخوریم؟» کلاهش را از سر برداشته و روی میز گذاشته بود.
مرد گفت: «هوا خیلی گرم است.»
«خوب است نوشیدنی بخوریم.»
مرد رویش را به سوی پرده کرد و گفت: «دوس سروسا.»
زنی از آستانه در پرسید: «گیلاس بزرگ؟»
«بله، دو گیلاس بزرگ»
زن دو گیلاس و دو زیر گیلاسی ماهوتی آورد. زیر گیلاسیها و دو گیلاس را روی میز گذاشت و به مرد و دختر نگاه کرد. دختر به دوردست، به خط تپهها، چشم دوخته بود. تپهها زیر آفتاب سفید میزد و اطرافشان قهوهای و خشک بود.
دختر گفت: «مثل فیلهای سفیدند.»
مرد گیلاس خود را سر کشید: «من هیچ وقت تپه سفید ندیدهام.»
«چشم دیدن نداری.»
مرد گفت: «دارم. حرف تو که چیزی را ثابت نمیکند.»
دختر به پرده مهرهای نگاه کرد، گفت: «روی پرده با رنگ چیزی نوشتهاند، معنایش چیست؟»
«آنیس دل تورو».
«امتحانش بکنیم؟»
مرد از پشت پرده صدا زد: «بیاید اینجا.» زن از نوشگاه بیرون آمد.
«چهار رئال میشود.»
«دو تا آنیس دل تورو میخواهیم.»
«با آب؟»
«تو با آب میخوری؟»
دختر گفت:«نمی دانم. با آب خوشمزه است؟»
«خوشمزه است؟»
زن پرسید: «با آب میخورید؟»
«بله، با آب.»
دختر گفت: «طعم شیرین بیان میدهد.» گیلاس را روی میز گذاشت.
«همه چیز همین طعم را دارد»
دختر گفت: «آره، همه چیز طعم شیرین بیان میدهد. به خصوص چیزهایی که آدم مدتهای زیادی چشم به راهشان باشد. مثل افسنطین.»
«ول کن دیگر، بابا»
دختر گفت: «تو شروع کردی. به من که خوش میگذشت. به من خیلی خوش میگذشت.»
«خوب، بگذار باز هم بهمان خوش بگذرد.»
«خیلی خوب، من همین کار را میکردم. در آمدم گفتم، کوهها مثل فیلهای سفیدند، این حرف جالب نبود؟»
«جالب بود.»
«دلم میخواست این نوشیندنی تازه را امتحان کنم. همه ما این کار را میکنیم. به چیزها نگاه میکنیم، نوشیدنی تازه امتحان میکنیم، غیر از این است؟»
«به گمانم همین طور باشد.»
دختر به تپهها نگاه کرد.
گفت: «تپههای قشنگی است. خیلی هم مثل فیلهای سفید نیست. یعنی آدم وقتی از پشت درختها نگاه کند پوستشان را سفید میبیند.»
«یکی دیگر بخوریم؟»
«باشد.»
باد گرم پرده مهرهای را رو به میز حرکت داد.
مرد گفت: «نوشیدنی خنک میچسبد.»
مرد گفت: «جگ باور کن، یک عمل خیلی ساده است، باور کن اسمش را عمل هم نمیشود گذاشت.»
دختر به زمین، که پایههای میز رویش بود، نگاه کرد.
«جگ، میدانم که به حرفم گوش نمیدهی، اما باور کن ترسی ندارد. فقط هوا وارد میکنند.»
دختر لام تا کام حرفی نزد.
«من همراهت میآیم و تا هر وقت طول بکشد پیشت میمانم. فقط هوا وارد میکنند و بعد انگار نه انگار.»
«بعد چه کار کنیم؟»
«خوش میگذرانیم. درست مثل اول.»
«از کجا این طور خیال میکنی؟»
«آخر، این تنها چیزی است که موی دماغ ماست. تنها چیزی است که سد راه خوشبختی ماست.»
دختر به پرده مهرهای نگاه کرد، دستش را دراز کرد و دو رشته مهره را گرفت.
«فکر میکنی کار و بارمان رو به راه میشود و خوشبخت میشویم؟»
«البته. ترسی ندارد. خیلیها را میشناسم که این کار را کردهاند؟»
دختر گفت: «پس من هم همین کار را میکنم. که گفتی بعد همهشان خوشبخت شدند؟»
مرد گفت: «خوب، اگر دلت نمیخواهد مجبور نیستی. اگر دلت نمیخواهد مجبورت نمیکنم. اما مثل آب خوردن است.»
«نظر مرا بخواهی این بهترین کار است. اما اگر واقعاً دلت نمیخواهد مجبورت نمیکنم.»
«اگر این کار را بکنم تو خوشحال میشوی و همه چیز مثل اول میشود، آن وقت دوستم داری؟»
«من الان هم دوستت دارم. خودت میدانی دوستت دارم.»
«میدانم. اما اگر این کار را بکنم و بعد بگویم چیزها مثل فیلهای سفیدند، آن وقت دوباره همه چیز رو به راه میشود و تو راضی میشوی؟»
«من راضی میشوم، الان هم راضی هستم؛ اما فقط یک گوشه دلم ناراضی است. خودت خبر داری وقتی ناراحت باشم چه حالی دارم.»
«من ناراحت نیستم چون واقعاً مثل آب خوردن است.»
«پس این کار را میکنم چون حال خودم برایم مطرح نیست.»
«چی میخواهی بگویی؟»
«میخواهم بگویم حال خودم برایم مطرح نیست.»
«اما برای من مطرح است.»
«خوب، باشد. اما برای خودم مطرح نیست و دست به این کار میزنم تا کارها رو به راه شود.»
«اگر این طور فکر میکنی نمیخواهم دست به این کار بزنی.»
دختر از جا برخاست و قدم زنان به انتهای ایستگاه رفت. در سوی دیگر، کنار ساحل ایبرو، مزارع گندم و صف دراز درختها دیده میشد. دورتر، در آن سوی رود، کوهها به چشم میخورد. سایه ابری از روی گندمزار میگذشت و دختر از پشت درختها رودخانه را نگاه میکرد.
دختر گفت: «میشد اینها همه مال ما باشد. میشد همه چیز مال ما باشد اما روز به روز از خودمان بیشتر دورشان میکنیم.»
«چی گفتی؟»
«گفتم میشد همه چیز داشته باشیم.»
«میشود همه چیز داشته باشیم.»
«نه، نمیشود.»
«می شود همه دنیا مال ما باشد»
«نه، نمیشود.»
«میتوانیم همه جا برویم»
«نه، نمیتوانیم. دیگر مال ما نیست.»
«مال ماست.»
«نه، نیست. وقتی چیزی را از آدم میگیرند دیگر گرفتهاند.»
«هنوز که نگرفتهاند.»
«ببینیم و تعریف کنیم.»
مرد گفت: «برگرد بیا توی سایه. این فکر و خیالها را نکن.»
دختر گفت: «من فکر و خیال نمیکنم. من از همه چیز خبر دارم.»
«نمیخواهم کاری را بکنی که دلت نمیخواهد.»
دختر گفت: «حتی کاری که به حال من نسازد؟ میدانم، باز هم نوشیدنی بخوریم؟»
«باشد. اما باید درک کنی که…»
دختر گفت: «من درک میکنم. بهتر نیست دیگر درش را بگذاریم؟»
پشت میز نشستند و دختر به جانب تپههای خشک دره چشم دوخت و مرد به دختر و میز نگاه کرد.
مرد گفت: «باید درک کنی که اگر تو دلت نخواهد من هفتاد سال نمیخواهم دست به این کار بزنی. اگر برایت مهم است من، با کمال میل، پای همه چیزش میایستم.»
«مگر برای تو مهم نیست؟ میتوانستیم با هم سر کنیم».
«البته که مهم است. اما من کسی را جز تو نمیخواهم. کس دیگری را نمیخواهم و میدانم که مثل آب خوردن است.»
«بله، گفتنش مثل آب خوردن است.»
«تو هر حرفی میخواهی بزن، اما من میدانم.»
«می خواهم لطفی در حق من بکنی.»
«هر کاری بگویی میکنم.»
«میخواهم خواهش کنم، خواهش کنم، خواهش کنم، خواهش کنم، خواهش کنم، خواهش کنم، خواهش کنم، خفه شوی.»
مرد حرفی نزد اما به کیفهای کنار دیوار ایستگاه نگاه کرد. برچسب همه هتلهایی که شبها را در آنها گذرانده بودند رویشان دیده میشد.
مرد گفت: «من نمیخواهم کاری بکنی. دیگر حرفش را نزنیم.»
دختر گفت: «الان دیگر جیغ میکشم.»
زن با دو گیلاس نوشیدنی از لای پرده بیرون آمد و آنها را روی زیر گیلاسی مرطوب گذاشت. زن گفت: «قطار پنج دقیقه دیگر میرسد.»
دختر پرسید: «چی گفت؟»
«گفت که قطار پنج دقیقه دیگر میرسد.»
دختر از روی تشکر با چهره بشاش به زن لبخند زد.