وقتی پدر یا مادر میشوی، تمام وجودت در فرزندت خلاصه میشود و حتی از مرگ هم بیشتر از قبل میترسی چون دائم زندگی کودکت را بعد از خودت تصور میکنی و تنهایی و غمی که او باید از نبودن تو تحمل کند. به یاد دوستانی میافتی که یتیم زندگی میکردند و دائم دلت به حال خودت و عزیزانی که معلوم نیست فردایشان چه خواهد شد، میسوزد.
هرکسی از این دورهی سخت و تازه تجربه شدهی قرنطینه، تجربهای کسب میکند. این متن هم تجربهی یک مادر باردار در دوران قرنطینه است که فرزند اولش یک سال و نیم دارد و با همسرش در مونترال زندگی میکند.
آزمایشگاه
شاید بیاهمیت باشد اما تغییر بزرگ برای من از زمانی آغاز شد که برای آزمایش خون به بیمارستان رفتم. به خانم رهگذری لبخند زدم و متوجه شدم که لبخند من را نمیبیند چون ماسکی که بر چهره داشتم، مانع میشد. به چشمان هم خیره شدیم و احساس کردم که زیر ماسکش، او هم به من لبخند میزند و حال مرا درک میکند. دلم از این تغییر لرزید و گریهام گرفت.
ورود به بیمارستان چند دقیقهای طول میکشد. برای انجام آزمایش خون یا هر آزمایش دیگری باید از قبل وقت میگرفتم و به بیمارستانی مراجعه میکردم که دکتر معالجم آنجا کار میکند. این قضیه برای زنان باردار با کمی انعطاف صورت میگیرد. در بدو ورود به بیمارستان از وجود وقت قبلیام مطمئن میشوند و بعد باید دستانم را ضدعفونی کنم و در صفی بایستم که در آن با نفر جلویی خود فاصلهی دو متری را حفظ کنم تا یک بار دیگر همه چیز را با کارت سلامتم تطبیق دهند. حالا میتوانم وارد بیمارستان شوم اما تنها و بدون همراه!
در ورودی آزمایشگاه یک بار دیگر سوالهای روتین این روزها را جواب میدهم: تب ندارم، سرفه نمیکنم، نفستنگی ندارم و بعدش مجددا دستانم را ضدعفونی میکنم. بستگی به آزمایش، مدت زمان ماندن در آزمایشگاه فرق میکند. اما آزمایشگاه مثل قبل نیست. دیگر اثری از آن انتظارهای طولانی دیده نمیشود و تعداد پرستاران و ایستگاههای گرفتن خون نصف شده است.
برای یک آزمایش ساده خون فقط چند دقیقه وقت لازم است و بلافاصله تمام میشود. اما برای آزمایش قند خون، خودم را برای دو ساعتی که باید با فاصلهی دو متری از دیگران در آزمایشگاه بنشینم، آماده میکنم. آنقدر وسواس میگیرم که حتی بدون دست زدن به جایی، دستانم را دائم با الکل میشورم و بوی مایع شستشو حالم را به هم میزند. به مادران دیگر با شکمهای برآمده و چشمان خسته و معصوم نگاه میکنم و ناخودآگاه دلم برای نسلی که از راه میرسد، میسوزد.
آزمایشهای اکوگرافی هم تقریبا به همین منوال پیش میروند. با این تفاوت که وقتی به خانه برمیگردم آنقدر از خوابیدن روی تخت سالن اکوگرافی مضطرب شدهام که با اینکه میدانم پرستارها حتما همه جا را ضدعفونی کردهاند، دوش میگیرم. چه صبری دارند این پرستارها. چه جسارتی برای کار کردن! ناگهان به خانواده و زندگی این روزهای خانمی که اکوگرافی را انجام میدهد یا پرستار مرد آزمایشگاه فکر میکنم که گفت چارهای غیر از کارکردن ندارد. آنها چند وقت است که عزیزانشان را ندیدهاند؟ فکر میکنم اگر من بودم چقدر دوام میآوردم. به یاد متنی که یک پرستار کبکی در مورد حال و روز خودش با کار کردن در یک خانه سالمندان نوشته بود، افتادم.
نادیا لامبر نوشته بود: «خانوادهی من بزرگترین افتخار من است. زمانی که تصمیم گرفتم در یک خانهی سالمندان در محدودهی قرمز بیماری کوید بروم، آنها پشتم بودند. قبل از رفتن به هتل و قرنطینه شدن برای یک ماه، برایشان با عشق غذاهای مناسب آماده کردم. برای هر روزشان هدیهای در نظر گرفتم که هنگامی که با هم با فیستایم صحبت میکنیم، باز کنند. خانوادهی من مهمترین چیز زندگی من است. قبل از رفتن به صحنه این جنگ، به آنها قول دادم که اگر در خطر بودم به خانه بازگردم.»
بازگشایی مدارس
برخلاف همهی نظرهای مخالفی که بسیاری از پزشکان و متخصصان برای بازگشایی زودهنگام مدارس ابتدایی و سرویسهای نگهداری کودکان دارند، استان کبک با لجاجتی مثالزدنی به این بازگشایی اصرار دارد. فرستادن کودکان اجباری نیست اما این فقط ظاهر قضیه است. گفته شده تمامی کودکانی که در ۲۵ می در مونترال به مدرسه یا مهدکودک فرستاده نمیشوند، میتوانند با حفظ جای خود تا ۲۲ ژوئن در خانه بمانند و هزینهای پرداخت نکنند. درست اما از ۲۲ ژوئن تا اول سپتامبر حتی اگر کودک در خانه بماند، خانواده موظف است هزینهی هر روز را کامل بپردازد و بعد از آن اگر به مهدکودک نرود، جای خود را در گروه برای همیشه از دست خواهد داد.
به وضعیت خودم نگاهی میاندازم. باردارم، دیابت بارداری و کمی فشارخون بارداری هم دارم و در ماه اکتبر زایمان خواهم کرد. در اخبار خواندم که چندین بیمارستان و پزشک متخصص در دنیا از تاثیر این بیماری بر وضعیت سلامتی کودکان پس از پایان بیماری سخن گفتهاند. و ما همچنان برای فرستادن کودکانمان به صحنهی مبارزه با بیماری تشویق میشویم.
چند روز پیش دوست کبکیام که مدیر یک مهدکودک نیمهوقت است از قوانینی که برای مربیهای مهد کودک وضع کرده بودند، لیستی در صفحهی فیسبوک خود منتشر کرد که ذهنم را مشغول کرده است:
- تمام مربیان باید در حین انجام وظیفه از حفاظ صورت، ماسک، دستکش و پیشبند استفاده کنند
- پدرها و مادرها حق ندارند برای همراهی کودک با او وارد فضای مهدکودک شوند
- تمام فعالیتها و بازیهای خارج از مهدکودک و همچنین فضاهای بازی که کودکان ساعتها در آن وقت میگذرانند تعلیق خواهد شد
- کاردستی و بازیهای فکری حذف میشوند و مربیان میبایستی تا جای ممکن از تماس فیزیکی با کودکان پرهیز کنند
- ورزش و بازیهای گروهی به طور کلی ممنوع هستند و کودکان اجازه ندارند با هم بازی کنند. آنها باید به تنهایی و با تعداد محدودی از اسباببازیها مشغول شده و هر اسباببازی بعد از استفاده حتما باید ضدعفونی شود
چهرهی مهربان مربی مهدکودک را با ماسک و پسرم را که باید جدای از دوستانش بنشیند و با چند اسباببازی سرگرم شود را تصور میکنم. پسرم عادت داشت هر روز صبح دوستانش را در آغوش بکشد، نمیدانم چگونه میشود به یک کودک ۱۸ ماهه همهی اینها را توضیح داد و از او توقع داشت بدون اینکه عذاب بکشد قوانین را درک کند و به آنها احترام بگذارد. احساس میکنم با این قوانین بیشتر کودکم شکنجه خواهد شد تا چیزی یاد بگیرد یا حتی برای ورودش به اجتماع قدمی برداشته شود.
یا باید تمام پروژههایمان برای تعلیم و تربیت فرزندمان را فعلا معلق کنیم یا باید خطر بیمار شدن را به جان بخریم. همسرم هم تا یکی دو هفته دیگر مجبور خواهد شد به سر کار بازگردد. روسای شرکت گوششان به این حرفها بدهکار نیست. یا سر کار میرود یا برای همیشه در خانه میماند. اضطراب ورود ویروس به خانه توسط همسرم با آن شکل چیدمان دفترشان و جلسههای ده نفره آنها در یک اتاق کوچک، جانم را به آتش میکشد.
در بهترین حالت تا یکی دو هفته دیگر من میمانم و یک کودک سرزنده و پرتحرک یک سال و نیمه و یک بدن خسته از بارداری و یک آپارتمان که بیرون رفتن از آن مترادف است با ضدعفونی همه چیز در بازگشت به خانه و اضطرابی که حالا چه خواهد شد؟ میگویند اضطراب برای زن باردار خوب نیست. ما وضعیتمان آنقدرها هم بد نیست.
همه چیز درست خواهد شد؟
باز به یاد حرفهای پرستار کبکی میافتم که از وضعیت واقعی خانههای سالمندان شکایت داشت و پدربزرگها و مادربزرگهایی که در تنهایی، گاه از تشنگی و گرسنگی و نه از کووید۱۹ از دنیا رفتهاند. چهرهی پدربزرگ و مادربزرگ خودم را که دو سالی میشود ندیدمشان، تجسم میکنم.
آن پرستار کبکی نوشته بود: «مسوولین (خانه سالمندان)، ما را حمایت نمیکنند. آنها بدون مشورت با ما تصمیم میگیرند. آنها یک بیمار با تست مثبت را به اتاقی که پاک بود منتقل کردند. کارمندان تصمیم گرفتند با زنجیرهی انسانی جلوی این کار را بگیرند. من به آنها التماس کردم این کار را نکنند. از مدیران درخواست کردم اما … آنها این کار را انجام دادند. آنها پرستاران را مجبور میکنند در اتاقهای مختلف کار کنند(که میتواند موجب انتقال آلودگی شود). این تصمیمها زیر نظر خانم مککن، وزیر بهداشت کبک صورت میگیرند.»
او در ادامه مینویسد: «ما وسائل کافی برای رسیدگی به بیماران نداریم. چطور میتوانیم وضعیت بیمار را بدون دستگاه درجه تب یا فشارخون پیگیری کنیم؟» این متن در اول ماه می ۲۰۲۰ توسط نادیا لامبر، پرستار و استاد دانشگاه در صفحهی فیسبوک او در استان کبک و در کانادای مدرن منتشر شده است.
آخر ماجرا
لیست کوچکی از تیتر اخبار و تحلیل وضعیت موجود را در ذهنم مرور میکنم. بالا رفتن درصد بیماریهای عفونی در میان کودکانی که کووید داشتند. تفاوت و فاصلهی آمار چین با آمار کشورهای دیگر. شیوع بالای ناگهانی در یک مهدکودک اورژانسی در استان کبک. مرگ بهیار ۳۳ ساله بر اثر بیماری کووید که در حین کار آلوده شده بود. توصیههای موکد وزارت بهداشت برای زدن ماسک در مونترال. چالش فاصلهگذاری فیزیکی مردم. بازیهای سیاسی و سوءاستفاده احزاب در کشورهای مختلف از وضعیت موجود. نگرانیهای معلمانی که نزدیکانشان در ریسک هستند. دروغهای کشورها و عملکرد سازمان بهداشت جهانی. به واقع چین چه چیزی را کنترل کرده است؟ زندگی در وضعیت موجود و استیصال پزشکان در تجربهای جدید در این بیماری. کنار رفتن پزشکانی که به نتایج خوبی رسیدهاند از صحنهی ماجرا و سودهای کلان شرکتهای بزرگ تولید دارو. کمبود پرسنل کادر پزشکی و سرگیجهی مسوولان…
در حالی که این متن را مینویسم استان کبک بیلان روز را ارائه میدهد و باز ۹۰۰ بیمار جدید به تعداد بیماران اضافه شدند و ۱۰۰ نفر نیز جان خود را از دست دادهاند. دکتر ارودا، مدیر سازمان بهداشت عمومی استان کبک، سنجاق سینهی رنگینکمان کامل را به سینه دارد و ژنویو گیلبو معاون اول نخستوزیر استان معتقد است که چون کار او جزء کارهای اساسی نیست، دخترش را در خانه نگه میدارد و به مدرسه نمیفرستد.
به سه میلیون و ۷۷۴ نفری فکر میکنم که تا امروز در همه جای این دهکدهی جهانی با این بیماری درگیر شده و آنهایی که تا فردا به این آمار اضافه میشوند. به ۸۲ هزار داستان زندگی مردمی میاندیشم که به خاطر این بیماری به تاریخ پیوستهاند و چراغ خانههایی که تا فردا خاموش خواهند شد. تا آخر این ماجرا چند نفر از عزیزان من در این اعداد و ارقام به آمار تبدیل خواهند شد؟ آیا من هم تبدیل به یک عدد خواهم شد؟ آیا روزی به زندگی عادی خود باز خواهیم گشت؟ همه چیز درست خواهد شد؟
اما از یک چیز مطمئنم! هیچ وقت و در هیچ کجای تاریخ، دنیا به خاطر یک سرماخوردگی ساده به قرنطینه نرفته است.