کنسرت رستاک در مونترال در سالن سندنی اجرا شد. سالنی که در سال ۱۹۱۶ افتتاح شد و در آن زمان با ۳ هزار صندلی در چند سالن مختلف، بزرگترین سالن تئاتر کانادا محسوب میشد. امروزه این تئاتر قدیمی همچنان مرکزی برای نمایش بهترین اجراهای شهر است. جایی در قلب مونترال و چند قدمی ایستگاه متروی بریاوکم و محله ای که در آن میتوان به راحتی دهها رستوران معروف و خوشنام مونترال را پیدا کرد.
کنسرت گروه رستاک با آن آوازه بلندی که طی این سالها پیدا کردهاند، آنچنان در مونترال با استقبال روبرو نشد. سالن اصلی تئاتر سندنی با حدود هزار صندلی، تقریبا تا نصفه پر بود. فراوانی برنامههای کامیونیتی ایرانی در ماه مه، برگزاری کنسرت در غروب روز یکشنبه و بهتر شدن هوا که باعث میشود مردم تفریحات بیرون از محیطهای سرپوشیده را ترجیح دهند، از جمله دلایل این موضوع میتواند باشد.
هرچه که بود آنها که نیامدند، فرصتی بزرگ را از دست دادند. گروه رستاک آن یکشنبه شب، سنگ تمام گذاشت و چنان ۷۰۰ شنونده حاضر را به وجد آورد که در پایان مراسم از همه فقط تعریف میشنیدی. رستاک کارش را با یک ترانه محلی کردی به نام بهارک آغاز کرد. صدای ضربه دو طبل بزرگ چنان خونت را به جوش میآورد و ریشههایت را به جوانه زدن وادار میکرد که ناخودآگاه فضا را بوی کاهگل و صدای شیهه اسب پر کرد. بعد از آن یک عاشقانه یکصد ساله گیلکی فضای مجلس را صفا داد و بعدش ترانه کرمانی منوجان حال همه را جا آورد.
رستاک با هر آهنگ جمعیت حاضر را از استانی به استان دیگر میبرد، لحظهای صدای شیهه اسب و سه تار در چمنزارهای آذربایجان بود و دقیقهای بعد نوای شورانگیز نیانبان و صدای خروش امواج سفید خلیج پارس، تا چشم بر هم میزدی باید از لیلای خراسان میخواستی در را برایت باز کند و یا زیر «باران باران» لرستان، عاشق شدن را تجربه کنی.
هر بار که یکی نوازندگان یا خوانندگان رستاک اعلام میکرد قرار است ترانهای از یک گوشه ایران را اجرا کند، غریو شادی از بخش بزرگی از جمعیت برمیخواست. حس عجیبی از متفاوت بودن اما با هم بودن، متحد بودن و ایرانی بودن در فضا موج میزد. همه با دف، کُردی رقصیدیم، با سهتار عاشیق شدیم، با سورنا هوای صحرا را نفس کشیدیم، با نیانبان به وجد آمدیم، با رقص چوب هوای خراسان به سرمان زد، با ضرب سینی، بوی شالیزرهای شمال را استشمام کردیم و با قیچک عارف شدیم.
آخر شب، وقتی رستاکیها همهی غبار فارس، ترک، کرد، لر، بلوچ، گیلک یا مازنی بودن را از رخ ما پاک کردند، ایرانیِ ایرانی از سالن بیرون آمدیم. افتخار، شادی و غرور در رخ همه برق میزد و مهربانی فضا را پر کرده بود.
در طول برنامه یکی دو باری سیستم صوتی اشکال ایجاد کرد. دفعه اول که کمی طولانیتر بود، صدای اعتراض چند نفری هم بلند شد. اما فکر نمیکنم کسی در آخر شب اصلا یادش ماند که چنین اتفاقی هم افتاده بود. مخصوصا اینکه گروه چند بار به خاطر این اشکال با خضوع تمام عذرخواهی کرد.
شب که سوار ماشین شدم تا برگردم خانه، دلم بدجوری هوس دیدن دماوند، استشمام شالیزار، سکوت کویر و داغی اهواز را کرده بود.
عکسهای زیر حاصل محبت خانم مهناز زنجیرزنی (PhotoMahnaz) است. عکسها را با حوصله ورق بزنید، شاید شما هم بوی کاهگل را استشمام کردید.