سرد شده بود. حوصلهی تا آشپزخانه رفتن را نداشت. همان سردی را سر کشید. فنجان کمر باریک لب طلایی را گذاشت توی نعلبکی. طعم گس چای را حس کرد و سگرمههایش را در هم فرو شکست. گوشیاش را برداشت. دوربین جلویش را روشن کرد. خودش بود، رعنا سی و پنج ساله از ورامین، ساکن مونترال. موهای نداشتهاش را نگاه کرد. دست کشید به ابروهای نداشتهاش. پلکهایش را بست. باز کرد و دوخت به صفحهی گوشی که برق میزد. شروع کرد به نوشتن.
از همان اولِ «سرد شده بود» تا «صفحهی گوشی که برق میزد» را نوشت و باز نوشت که «این داستان زندگی منه، رعنا منتظر، مامانم تو کارخونهی بابام که عمرشو داده به شما کار میکنه، رییسه. ما تو ورامین کارخونهی آجر فشاری داریم و من از بچگی عاشق تیلهبازی بچههای کارگرامون بودم؛ بابام میگفت زشته دختر تیله بازی کنه. خودش سرطان گرفت و رفت ولی من با سرطان میجنگم. خیلی هم دلم سوهان برادران حاجحسین میخواد که مامان قرار بوده بفرسته با چند تا دونه تیله که نمیدونم این پستچی چرا نمیاره بسته رو»
همه را پاک کرد. به خودش لعنت فرستاد. رعنا بمیری با این داستان نوشتنت. این همه مستقیم گویی؟ رعنا بمیری و دیگه این شیمیدرمانی لعنتی عذابت نده.
زیر گریه زد. اشکهایش دویدند روی پوست رنگ پریدهاش و رسیدند به لبهایی که ترک داشت و خون افتادهبود. زانوهایش را گرفت و تکانی خورد. آشپزخانه دور نبود. دکمهی کتری برقی را که پایین زد، پستچی زنگ در را زد. در را باز کرد. صدای قلزدن آب و قلزدن خونِ خستهی قلبش در هم پیچید. بسته را که گرفت لبخندی زد. چای را ریخت و آمد نشست روبروی پنجره و رفتن پستچی را دید. بسته را بوسید و باز کرد. بوی مادرش را میداد و خاکرس را و آجر فشاری را. در قوطی را باز کرد. سوهان با آن عطر چربِ هل و گلابش چسبید به دندانهایش. پیغامی در گوشیاش آمد. آزمایشگاه دکتر رابرت، بازش کرد، سرطان نداری رعنا، رعنا، رعنا.
شیمیدرمانی کار خودشو کرده بود. تکهای سوهان سق زد و دستهای چرب از روغن حیوانیاش روی تیلهها ماند. انگشتهایش که بلند بودند و لاغر، باز شدند و تیلهها سقوط آزاد را تا پارکت کف آغاز کردند. بیرون بهار بود اما هوای غربت سردیاش تا زمستان سال بعد میماند. چای داغ را تمام کرد و زیر نوشته نوشت تمام