«پدرو پارامو» داستانی چند وجهی است. «خوان رولفو» از دستۀ نویسندگان دیارگرا Regionalist است. اینچنین است که در داستانهایش از آداب، رسوم، فولکلور، خوراک، پوشاک، زبان و تاریخ مردم خود سخن میگوید.
فضا و مکان در داستانهای رولفو موازی با اشخاص، بار داستان را بهدوش میکشند. اشخاص زیرِ بار جبر محیطی که در آن زیست میکنند، از باورها و آداب خود میگویند و با زبانی روستایی و ساده که دستاویزِ رولفو برای روایت داستانهایش نیز است، حرف میزنند.
«پدرو پارامو» از همان ابتدا، داستان خود را فاش میکند. «من به کومالا آمدم چون به من گفتند که پدرم، پدرو پارامو نامی، اینجا زندگی میکرده». رولفو چیزی برای پنهان کردن ندارد. تعلیقی وجود ندارد. داستان در هنگام روایت است که شکل میگیرد. زمان تکه پاره است. تمام اتفاقها پیشتر افتاده است. حال ما با چشمان «خوان پرسیادو» پسر «پدرو پارامو» روایتی را دنبال میکنیم که هیچ ابتدا و انتهایی را نمیتوان بر آن متصور شد.
هر فصل به تمامی داستان خود را بازگو میکند و در عین حال تکملهای است بر فصلهای دیگر. رولفو برای روایت داستانِ خود، مرز میان واقعیت و مجاز را محو میکند. لَختی از روایت میگذرد و این فهم حاصل میشود که همگیِ اشخاصِ روایت مردهاند. این مرگ حتا شامل خودِ راوی اصلی داستان، یعنی «خوان پرسیادو» نیز میشود. اگرچه ما از منظر «خوان پرسیادو» وارد داستان میشویم اما در جای جای اثر این منظرها تغییر کرده، دیگر اشخاص نیز داستانِ خود را روایت میکنند و این خود از دیگر وجوه شاخص اثر است. رولفو جهان داستانیاش را با اتکا بر از میان برداشتن مرز میان مرگ و زندگی میسازد و بر این محتوا فرمی بنا میکند که یگانه است. او با ابزار زمان این دو مرز را درهم مینوردد و با انتخاب جهان مردگان آزادی عمل بسیاری را برای روایت خود به وجود میآورد.
رمان بار هیچ قهرمانی را بهدوش نمیکشد. شخصیتها وجوه مشترکی دارند که هرکدام را از ویژگیهای محل زیستشان به ارث بردهاند. از آن جمله میتوان به «خیال» اشاره کرد. خیال در این اثر بهمثابه «امید» گرفته شدهاست. مادرِ «خوان پرسیادو» خیالِ زیبایی از «ماکولا» برای فرزندش میسازد. خود «پدرو پارامو» اسیر خیالاتش است و دیگر اشخاص داستان هرکدام به نحوی این خصیصۀ مشترک را دارند. اما این خیال و امید، گویی طعنه میزند به داستان «جعبۀ پاندورا». در جایی از داستان اینگونه روایت میشود: «خیال چیز بدیه. این خیال بود که منو بیش از عمرم زنده نگه داشت. من همچنین تاوان تلاش و جستجوی پسرمو پس میدادم که خودش خیال دیگهای بود. من هرگز پسری نداشتهام.» حتا خود شخصیت پدرو پارامو از خیال بازگشت همسرش «دنیا سوسانا» رهایی ندارد. «امید» آن یگانه دستاویز بشر برای خلاصی از دیگر شرهای رها شده از جعبۀ پاندورا حال خود تبدیل به ویرانگری تمام عیار شده است. گویی همین امید است که بشر را به تباهی کشانده است و مبّدل به بیماری کرده است؛ بیماریِ امید ـ خیال.
بعد از مرگ «دنیا سوسانا» است که «پدرو پارامو» تصمیمش را مبنی بر نابودی کامل شهر و مردمش میگیرد. ناقوسها به صدا درمیآیند؛ روزها و روزها. کسی صدای دیگری را نمیشنود. امید بهجایی میرسد که مردم ناقوس مرگ را بهجای ناقوس جشن میگیرند. و اینجاست که پدرو در عوض عزاداری نکردن مردم مرگ را برایشان به ارمغان میآورد. «من دست رو دست میذرم و کومالا از گشنگی میمیره.» و این اتفاق افتاد. پدرو از آن به بعد روی صندلی خود و با خیره شدن به جاده در خیال «دنیا سوسانا» غرق میشود و میمیرد اما نه در توهّم که در واقعیت او را میکشند. «پدرو پارامو» توسط «آبوندییو مارتینِس» که در خیال زن مردهاش است و برای کفن و دفنش احتیاج به پول دارد کشته میشود.
رولفو نهتنها فصلهای مختلف رمان را پاره پاره روایت میکند که از روایتِ خطی ماجراهای داستان نیز سر باز میزند. او اتفاقاتی را حذف میکند و با تصویرسازیِ غیر مستقیم صحنه را بازآفرینی میکند. او در این اثر سترگ تاریخ کشورش، مکزیک، را بازسازی میکند. کشوری در محاصرۀ انقلابهای متعدد و بیحاصل، که چیزی جز مرگ را برای مردمانش به ارث نگذاشته است. مرگ و گناه میراثی است که «پدرو پارامو» برای مردم کومالا و فرزندانش باقی میگذارد و «خوان پرسیادو» برای ستاندن این میراث، به خواست مادر به سرزمین اجدادیاش قدم میگذارد و آن را به تمامی در آغوش میگیرد.