روزی روزگاری پیرمردی نوکِ قله کوهی زندگی میکرد که میتوانست از آن بالا نگاهی به دریا بیاندازد. او خانهای داشت که از پوستِ درختِ غان ساخته شده بود و زیر نورِ آفتاب مانندِ نقره میدرخشید.
پیرمرد پنج دخترِ زیبا داشت به نامهایِ سو، می، هو، سا، و اِر.
یک روز کوچکترین دختر گفت: «خواهرها، بیایید برویم نزدیکِ دریای آبی و بیکران، آنجا که امواج به صخرهها میکوبند بازی کنیم.» پس آنها از خانه بیرون دویدند و به سوی پایینِ کوه روانه شدند. همهشان لباسهای بلندی از کفِ سفید بر تن داشتند که هنگامِ دویدن پشت سرشان روی زمین پخش میشد. صَندلهایشان از قطرههای منجمدِ آب بود و بالهایشان از باد که چون رنگینکمان میدرخشید. از دشتها و درهها با شتاب گذشتند تا به صخرهای بزرگ و عریان به بلندی کوه رسیدند.
سپس کوچکترین دختر گفت: «خواهرها، پریدن از اینجا خطرناک است، اما اگر بترسیم و برگردیم پدر به ما خواهد خندید.» پس مثلِ پرندهها با خوشحالی به سوی پایینِ صخره سُر خوردند. سپس خندیدند و جیغ کشیدند : «ها ها، بیایید باز هم سُر بخوریم.» پس در حالی که از شادی میخندیدند دوباره از صخره بالا رفتند ویک بارِ دیگر به پایین سُر خوردند و هرگز باز نایستادند و همچون دخترانْ در روزهایِ تعطیل میخندیدند.
روز سپری شد و غروب فرا رسید. آنها هنوز هم میخندیدند و بازی میکردند. قرصِ کامل ماه بالا آمد و نورِ نقرهای رنگش را بر صخره گستراند. دخترها زیرِ نورِ ماه از روی صخرهی بلند و عریان از جا پریدند و باز هم غرق در شادی از صخره بالا رفتند.
صبحِ روزِ بعد، هنگامی که خورشید طلوع کرد، صخره دیگر عریان نبود. رویِ سطح سنگیاش آبِ زلال سرازیر بود و پایینِ صخرهْ کفآلود میچرخید. پنج خواهر هنوز در کفها سرخوشانه بازی میکردند. آنها هرگز به دریا نرسیدند و هنوز هم همانجا بازی میکنند. از بازیِ سرخوشانهشان در بلندایِ صخرهْ آبشارهای زیبایِ نیاگارا آفریده شد. گاهی اوقات، اگر به دقت نگاه کنید، شاید بتوانید میانِ کفهای سفیدْ دخترکان را ببینید، اما تنها زیر نورِ خورشید است که میشود صندلها و بالهایشان را دید.