داستان ترس و لرز غلامحسین ساعدی عصر، صالح کمزاری و پسر کدخدا با جهاز کوچکی رفته بودند روی دریا و در امتداد ساحل میگشتند و هیزم جمع میکردند. شب، دریا ضربه زده بود و هیزم زیادی روی آب آورده بود. صالح که با پاروی کهنهای هیزمها را طرف جهاز میکشید به... علی زندیهوکیلی2018-06-11