روزی یک شکارچی همراهِ سگهایش از جنگل میگذشت. هنوز کمی راه نرفته بود که سگهایش را گم کرد. هر چه صدایشان کرد و برایشان سوت زد سگها نیامدند، پس تصمیم گرفت که برگردد و پیدایشان کند. کمی که دورتر شد فکر کرد که یکی از...
روزگاری پسر کوچکی به نام کُتوُ در قبیلهٔ کْری زندگی میکرد. پدرش رئیس قبیله بود و کُتوُ همیشه آرزو داشت بتواند روزی مثل پدرش شکار کند و حیوانات بزرگ را به چادر بیاورد. یک روز تابستانی رئیس و تمام شکارچیها برای شکار به...
روایت: مارگرت بمیستر شینگبیس روزی روزگاری اردک کوچکی بود به اسم شینگِبیس. او به تنهایی درون کلبه خودش به شادی و خوشحالی زندگی میکرد. کلبه او در ساحل یک دریاچه ساخته شده بود. زمانی که روزهای سرد زمستان از راه می رسیدند...