سر فندک را چندبار محکم توی دستم فشار میدهم، انقدر که سر انگشت شستم تیر میکشد. خدایا، چرا این فندک آنقدر بازی درمیآورد. حتما حالا باید همین امروز روشن نشود؟
تا آمدن «تو» فرصت زیادی ندارم. از صبح ساعت ۶ که بیدار شدم مدام از این طرف به آن طرف دویدهام که همه چیز را قبل از آمدن تو حاضر کنم. از همان لحظه، وقتی در اتوبوس ۱۰۵ خیابان شربروک بودم و زنگ زدی تا خود همین لحظه، هیجان زدهام. سرمای هوا، برفهای ریز و پراکندهای که از نیمههای شب باریدهاند و منظره طلوع خورشید از پشت پنجره رو به خیابان و حتی چراغهای کافه روبروی خانه که از ساعت شش صبح روشن میشوند، برایم نشانه نزدیک شدنِ دیدنِ «تو» هستند.
سالها است از این احساسات فاصله گرفتهام. سالهاست قلبم اینطور برای کسی با هیجان نتپیده. سالهاست که اینطور با شور و شوق از خواب بیدار نشدهام. فکر میکردم که شاید عاشقیکردن را فراموش کرده باشم. فکر میکردم که دیگر هرگز نمیتوانم بعضی حسها را به این پر رنگی در وجود خودم پیدا کنم. اما «تو» به من ثابت کردی که اشتباه میکردم.
وای!! باز دارد یادم میرود که به خودم قول دادم اذیتت نکنم. اینهمه احساس و هیجان را برایت آشکار نکنم. همهاش یادم میرود که تو قرار نیست مدت زیادی در این شهر باشی و این که به خودم قول دادهام کسی را از نظر عاطفی بالا و پایین کنم. من سر قولم هستم. اما بگذار تا هستی، دوست داشتنت را زندگی کنم. فکر نکنم دوست داشتن من برای تو باری باشد؟ هست؟ مگر دوست داشتن و هیجانهای کوچک عاشقانه میتوانند بد باشند؟
اما…ولش کن! اصلا دلم نمیخواهد به این چیزها فکر کنم. بگذار در زمانِ حال زندگی کنیم. همین لحظه، همین حال خوب. همین حالا که کیک گردو و موزی که توی فر گذاشتهام، آماده میشود و عطر شکلات فندقی که برای تزیین روی آن آماده کردهام، در خانه پیچیده است. اینها نشانههای دلپذیر نزدیک شدن «تو» هستند. دیگر خوب یاد گرفتهام که تنها چیز با ارزش زندگی فقط لحظه «حال» است. زندگی یادم داد. شاید هم مهاجرت در وجودم انقدر تقویتش کرد. روزی که همه چیزهایی که این سالها جمع کردهبودم و برایم با اهمیت بود با اراده و میل خودم پشت سر رها کردم و جایی فرسنگها دورتر، زندگی را شروع کردم، به خودم باورانده بودم که هیچ کس، هیچ چیز و هیچ مکانی تا ابد به من تعلق ندارد.
خوب! حالا همه چیز حاضر است و کیک را هم روی میز گذاشتهام و شمعها را هم روی آن چیدهام. اما امان از دست این این فندک لعنتی که کار نمیکند.
شمعها را امروز صبح از آن مغازه کوچکی که با هم تصادفا در خیابان «سنتکاترین» در یکی از آن پیادهرویهای طولانی، کشف کردیم، به مناسبت روز «عشق» خریدم. از هر رنگ و طرحی یکی برداشتم. مثل بچههای کوچک! هیچ هم سلیقه به خرج ندادم که طرحها و رنگها هماهنگی داشتهباشند. دلم میخواست هیجان عاشقانهام کمی هم رنگ کودکانه داشتهباشد.
ای داد، دیدی چطور شد؟ آنقدر حواسم پرت این افکار شد که اصلا نفهمیدم حرارت کیک دارد شمعها را آب میکند! حالا چه کار کنم؟ یعنی واقعا هیچ راهی نیست که قبل از آمدن تو بشود این شمعها را روشن کرد؟
آهان! بگذار این کار را هم امتحان میکنم. یک تکه کاغذ را روی اجاق برقی میگذارم. لعنتی! آتش نمیگیرد، فقط دود میکند. پنبهای را به ژل الکل آغشته میکنم و امتحانش میکنم، باز هم از آتش خبری نیست. خندهدار است اگر برایت بگویم دارم به چه چیزی فکر میکنم. مثل انسانهای اولیه به سنگ چخماق! همین دیوانهبازیها را هم که دارم برای آمدن تو میکنم، دوست دارم.
از خانه میدوم بیرون. در آپارتمانم را باز میگذارم. ته راهرو، زن سرایدار زندگی میکند. زن سیاهپوست غرغرو و بداخلاقی به نظر میرسد ولی ته دلش چیزی نیست. مریضاحوال است و مدام در حال آه و ناله. برعکس او شوهرش همیشه قبراق و فرز است و هر وقت من را میبیند با صدای بلند و لبخندی کشیده میگوید: «هالوووو. سَ وَ؟؟»
زن سرایدار، ناامیدم میکند. میگوید که فندک یا کبریت در بساطش ندارد. حالا دیگر برای روشن کردن شمعهای روز «عشق»، دیر شده است. هر لحظه است که «تو» سر برسی. حال عجیبی دارم. مثل دوندهای هستم که حس میکند در لحظات آخر مسابقه جلویش را گرفتهاند. خط پایان را میبینم و خیلی نزدیکش هستم ولی میدانم که دیگر وقتی برای رسیدن به آن ندارم. تلفن زنگ میخورد. شماره در ورودی ساختمان روی صفحه تلفنم نقش میبندد.
«تو» هستی که میگویی در را باز کنم. هول میشوم. همه چیز تمام شد! شمعهای کیک هم نشد که روشن بشوند. اما«تو» جلوی در که میرسی داخل نمیآیی. میگویی که چیزی را جا گذاشتهای و باید برگردی و از توی ماشین که خیلی دورتر از خانه در خیابان «ویلسون» پارک کردهای بیاوری.
امید دوباره در قبلم زنده میشود. تا میروی، پالتویم را میپوشم و بدون کلاه میدوم بیرون. سردی ماه فوریه پیشانیام را نوازش میکند. برفشدیدی روی سرم میریزد. ولی آنقدر سرم گرمِ آمدن تو است که توجهی نمیکنم. من گرمم. گرمِ گرم. انگار نه انگار که امروز ۱۴ فوریه است و همه سایتهای هواشناسی کانادا پیشبینی کردهاند که امشب در مونترال، طوفان برف وحشتناکی خواهیم داشت!
برفهای ریز که انگار همیشه از برفهای درشت، تندتر میبارند، روی مژهها و چشمهایم را میپوشانند. میدوم آن طرف خیابان. عین خیالم هم نیست که هفته پیش روی همین برفها سُر خوردهام. از پلکان فلزی کوچک، وارد مغازه میشوم. فروشنده به من سلام میکند. کلمه فندک به زبان فرانسه از ذهنم پریده است. مجبورم با دستم ادای فندک زدن را دربیاورم. واقعا اینهمه دیوانهبازی برای روشن کردن شمعهای کیک، نوبر است!
صاحب مغازه میخندد. ردیف فندکهای پشت سرش را نشانم میدهد. فندک صورتی را انتخاب میکنم. بهترین رنگی است که لحظات من را تعریف میکند. صورتی به رنگ حس مبهمی که در قلبم سَر میرود. حس خاصی که مثل موج روی آب است وقتی نسیم از روی آن رد میشود . موجی که قلبم را خیلی ریز و شیرین میلرزاند. برمیگردم به آپارتمانم. تمام شمعها را روشن میکنم.
نور لرزان شمعها، هوای سرد ماه فوریه، بوی شیرین شکلات فندقی کیک و حالا فقط تو را کم دارم. آخرین شمع که روشن میشود تو در را باز میکنی. دیگر هیچ چیزی جز نور شمع یادم نمیآید. فندک صورتی را همین نزدیکیها، یکگوشهای فراموش میکنم. شمعها میمانند و فقط من هستم که خودم را در «تو» گم میکنم.
» شاید بدتان نیاید یک داستان دیگر بخوانید؛ پس اینجا کلیک کنید.
صورتی به رنگ حس مبهمی که در قلبم سَر میرود…
مرسی مریم جان، پر عشق باشی بانو
ممنون زینب عزیز که داستان رو خوندی….