فیلم را دیدهایم و هر کدام گوشهای ولو شدهایم. صدای ساعت میآید و ضرباهنگ انگشتهای عجولش روی دکمه های لپتاپ. نور خانه ملایم است. بیرون پنجره برف نمیتواند سکوت شب مونترال را بشکند؛ اما اصطکاک لبه فلزی یخروبها روی سطح آسفالت، گاهی ناله میکنند. بعضی وقتها هم یک اتومبیل قیژی میکشد و از خیابان بغلی رد میشود. کتابم را باز، ولو کردهام روی میز وسط اتاق و پهن شدهام روی کاناپه. خیالم به جای عمیقی قد نمیدهد. یک شکایت ملتهب از تَهِ دلم قُل میزند و بالا می آید:
تمام روز را در حال کار کردن است. شبها هم دلش میخواهد کار کند. چطور میتواند اینقدر بندیِ کار باشد؟ میتواند چون بهش لذت میدهد. بهش لذت میدهد یا جز این چیزدیگری بلد نیست؟ چرا بلد نباشد؟ یادت نیست که هرازگاهی برایت شعر خوانده است. درست است که شعر خوانده ولی خیلی دور است این خاطره. کی بوده؟ کجا بوده؟ یک موقعی شوقش گرفته برای خودش بخواند، برای من خوانده که من هم تحسینش کنم، بیشتر کِیف کند.
یا آن شبها را یادت نمیآید که میگفت پاشو برویم بیرون، یک قدمی بزنیم؟ بعضی اوقات گیر میدهد برویم بیرون، سندُنی را گز کنیم، ولی آن وقتهاست که خودش حوصلهاش سر میرود. عوضش چند بار بوده که من گفتهام برویم، نیامده. یا آمده، اما بیحوصله آمده. یا بیحوصله نیامده، ولی آنقدر که من ذوق داشتم، ذوق نداشته.
توقعها داری! یادت نیست همین دیروز سر صبحانه آنقدر هِرّه و کِرّه کردید تا دیرش شد؟ خب خیلی وقتها بگوبخندمان میگیرد ولی سر صبحی کیِفش کوک است. میداند که میخواهد برود به کار و بارش برسد تا شب. بعد هم شب تا نصفه شب. همین حالا را بگو، گفتی میخواهی فیلم ببینی، «نه» نیاورد، نشست و همراهت فیلم دید. یادت هست پریروز سرشام لپتاپ را باز کرده بود همه چیز آماده. گفتی حوصله فیلم دیدن نداری. حوصله نداشتم چون هرچه به تهران زنگ میزدم کسی برنمیداشت. او هم فیلم خودش را تنهاتنها دید.
همهاش که فیلم و لودگی نبوده، همینکه بحثهایت را جدی میگیرد. خب من هم نظر میدهم روی کارهایش. من هم پابهپای بحثهایش می آیم. خودت هم میدانی که گاهی این غُرغُر غریزیَت بیجهت عود میکند. هیچ هم بیجهت نیست. اگر دلیل ندارد ولی از دل آزرده که میآید. مشکل این است که آخرش یک حرف بیربط میزنی که آرامشش به هم بریزد. پس آرامش به هم ریخته من چه میشود؟ میبینی که کاری به کارت ندارد. مرگت چیست که میخواهی یک چیزی بارش کنی؟ که آنقدر چشم ندوزد به صفحه لپتاپ. که ببنددش. که ببنددش که چه بکند؟ چیز جالبی داری که پیشنهاد کنی؟ چه بدانم چه بکند؟ زندگی کند. همین حرصم میدهد. همین که بلد نیست زندگی کند. به چه میگویی زندگی؟ خب دارد زندگی میکند. نه از آن زندگیهای تنهایی. با من زندگی کند. کار دیگری بکند. کتاب بخواند. جدی نباشد. آنقدر متمرکز نباشد که من هر دقیقه وسوسه بشوم تمرکزش را به هم بریزم…
کتاب من روی میز جلوی مبل ول شده و خودم روی کاناپه. موهایم را با انگشتم تاب میدهم. نگاهم را از بالای سرم میتابانم و دیدش میزنم. گوشه چشمهای فروافتادهاش در نور مهتابی لپتاپ برق میزند. دستهایش را بالا میبرد، تنش را کش میدهد و جمعشان میکند زیر پتوی دور شانههایش. عقربه ساعت بیعجله، از روی سر ثانیهها میگذرد. صدای زنگ گوشی مثل صاعقه سکوت را میخراشد. از روی مبل جستی میزنم. تهران دیگر باید صبح شده باشد.
مونترال، زمستان ۲۰۱۹
بسیار زیبا بود, این درد دل بیشتر ماهاست
خوشحالم که انعکاس حرف قلب شما هم بوده، ممنون به خاطر اینکه خوندید و من رو با نظرتون دلگرم کردید.
از خوندن این دلنوشته خیلی لذت بردم چون دقیقا حال و هوای این روزهای ماست.
خوشحالم که لذت بردید.
ممنون از داستان زیبایتان
کار قشنگی کردی مداد. این داستان ما مردها هم هستش وقتی زنمون دانشجو هست. مونترال هم که قربونش برم همش برف و سرما. دلمون میترکه. دست روی دلمون گذاشتی مداد جان
بله حتما. زن و مرد ندارد. ممکنه برای هر کدام از زوجها اتفاق بیفتد. خوشحالم خوشتان آمده.