عکسی که از صفحهی مهدیموساخانی برداشتهام. از معدود عکسهایی که از حسین محباهری دیدهام که در اندوهی اندیشمند غرق است. او به بالا رفت، به اوج، اوج خودش که مرگ اوج است، سبکی است و از آن فرازها، ورای ابرها، نامریی و بی صدا، کبوتر سفیدانه بال زدن است. با خود قراری ذهنی داشتم که برای مرگ کسی ننویسم برای پاسداشت زندگی اما این مرگ لعبت دیگری است، یک اشاره است، یک تلنگر، گویی صدای زنگ ساعتِ صبح است یا سمفونی بیوزن خروسی است در روستایی دوردست که سرماخورده این نبود شدن خاصه در زمستان، مرگ اندوهگینی نیست. مرگی است که فکر کردن میخواهد نه زاری و بیزاری از مرگ. او را بعد از سرطانش بارها دیده بودم و این حجم پرمقدارِسرزندهگی اعجابآور بود با آگاهی از چنگاری که جانت را گُله به گُله میبلعد و تو میدانی که نمایش به پردهی آخرش نزدیک میشود.
او که خاطرهای از بازیها و نقشهایش تا ابد در ذهن همهی ما، پررنگ یا کمرنگ میماند با ارادهای پولادین مقابل این سرطان لعنت بر او، ایستاد و با خشم به چشمان این اهریمن خاموش نگریست و تا لحظهی آخر از زندگی گفت و از امید و غصه و وای بر من و سرگذشتم را کسی نشنید. افسوس ما و آن بالادست نشینها که یک هنرمند باید نگران تامین سوزن و دارویش باشد تا روز واپسین. همان طور که محمود استاد محمد در جدال با همین بیماری تمام شادمانی و قوت قلبش این بود که چند وقتی دارو دارد. این آدمها این روزها کمیابند، رگهی طلایند در دل ماسه و بیابان چرا که این شیوهی زیستن یعنی بعد از مرگشان تا به ابد مرگشان به تعویق میافتد.
لبخندی نثار روحش میکنم و درودی و بدرودی