نگهبان طبیعت در دره سربریده ها
در دل سرزمینهای یخزده و وحشی شمالغربی کانادا، جایی که رودخانه ناهانی جنوبی چون رگی نقرهای در میان صخرههای عظیم رشتهکوههای مککِنزی جاری است، داستانی زنده میماند که از هزاران سال پیش در باد و مه زمزمه میشود. این داستان بخشی از مجموعۀ «کانادای تسخیرشده» است؛ جایی که تاریخ و افسانه درهم میتنند و روح شمال، از میان صداهای آب و برف، هشدار میدهد: طبیعت را خشمگین مکن. واهیلا – گرگ سفید و عظیمالجثۀ افسانهای – نه تنها هیولایی از دل اسطورهها، بلکه نمادی از عدالت طبیعت است؛ نگهبانی که با پنجههایش مجازات میکند و با نیشهایش به متجاوزان درس میدهد. دره ناهانی، که از دیرباز با نام شوم «درۀ مردان بیسر» شناخته میشود، صحنۀ این تراژدیهای ابدی است؛ جایی که طلا میدرخشد، اما جان در تاریکی فرو میرود.
زمستان ۱۸۹۸ را تصور کنید؛ زمانی که تب طلای کلوندایک مهاجران و ماجراجویان را به سوی شمال کشانده بود. کوههای پوشیده از برف، دیوارهایی خاموش و سرد بودند و رود ناهانی، با آبهای خروشان و یخزدهاش، راهنمایی فریبنده. بومیان دنه و اقوام دیگر این نواحی از موجودی سخن میگفتند که در عمق جنگلها میزیست – «واهیلا (Waheela)»، روح گرگ. موجودی که نه گرگ معمولی بود و نه خرس، بلکه هیولایی با جثهای عظیم و پاهایی بلند، پشمی سفید همچون برفهای قطبی و چشمانی که در تاریکی همچون اخگری از آتش میدرخشیدند. برخلاف گرگهای گلهای، واهیلا تنها شکار میکرد – نمادِ تنهایی و خشم خاموش شمال.
در روایتهای محلی که بعدها در نوشتههای رمزجانورشناسی نیز بازتاب یافت، واهیلا را نگهبانان باستانی طبیعت میدانند؛ ارواحی که شکارچیان حریص و بیاحترام را تنبیه میکنند. در باورهای دنه و نیز در برخی نسبتهای منسوب به اینویت، آمده است که این موجود، توازن میان انسان و زمین را پاس میدارد. گفته میشود واهیلا با سرعت باد میدود، با نیشهایی که استخوان را خرد میکند و با چشمانی که در مه شب چون ستارگانی شوم میدرخشند. گاه در افسانهها آمده است که قربانیانش بیسر رها میشوند – نه برای سیرشدن، بلکه بهعنوان هشداری ابدی: «زمین را زخمی مکن.» دره ناهانی، با آبشارهای عظیم و غارهای ناشناختهاش، خانۀ این نگهبانان فرضی است؛ جایی که بومیان هشدار میدادند: «اگر با حرص وارد دره شوی، واهیلا تو را میبیند، و اگر بیاحترامی کنی، بازنمیگردی.»
در آغاز سدۀ بیستم، دو برادر متیس، ویل و فرانک مکلئود، در پی رؤیای طلا به درۀ ناهانی رفتند. ماجرایشان در سالهای ۱۹۰۴ تا ۱۹۰۵ آغاز شد، زمانی که شمال غرب کانادا در تب جستوجوی ثروت میسوخت. آنها در حاشیه رودخانه کمپ زدند: چادرهای کهنه، آتشی لرزان و امیدی درخشان. شبها صدای باد میان درختان کاج میپیچید و آنان شوخی میکردند که این زوزهها حسرت مردگان است. اما مردمان محلی نگاهشان آمیخته با هشدار بود. پیرمردی از قوم دنه که برای دادوستد پوست به کمپشان آمده بود، گفت: «واهیلا بیدار شده؛ سال گذشته، شکارچیای را گرفت و سرش را در یخ جا گذاشت.» برادران خندیدند: «ما با تفنگهایمان، هر گرگی را میکشیم.»
روزها گذشت. آنها در اعماق دره پیش رفتند، جایی که صخرهها چون دندانهای غولان برافراشته بودند. یک صبح مهآلود، فرانک فریاد زد: «طلا!» رگهای زرد در دل سنگ برق زد. شادی، عقلشان را ربود. کندند، شخم زدند، و در هیجان، فراموش کردند به زمین احترام بگذارند. فرانک، برای تفریح، گوزن زخمیای را کشت و رهایش کرد. پیرمرد دنه گفته بود: «کمتر بگیر، بیشتر احترام بگذار.» اما طمع، گوششان را بسته بود.
آن شب، دره در سکوتی وهمآلود فرو رفته بود. ویل خوابیده بود و فرانک کنار آتش نشسته بود که صدایی از دور آمد؛ زوزهای عمیق و کشدار – نه باد، بلکه موجودی زنده. فرانک تفنگش را برداشت و از چادر بیرون خزید. مه چنان غلیظ بود که هوا بوی یخ میداد. ناگهان در مه، سایهای پدیدار شد: موجودی سفید و عظیم با پاهایی بلند و سینهای ستبر. واهیلا بود – یا چیزی که شبروهای شمال، آن را چنین مینامند.
فرانک فریاد زد: «ویل! بیدار شو!» اما پاسخی نیامد. گلولهای شلیک کرد؛ صدایی در کوهها پیچید، اما موجود تکان نخورد. چشمان سرخ درخشیدند، نه از خشم، بلکه از داوری. انگار میگفت: «تو حرص ورزیدی و بیاحترامی کردی.» فرانک عقب رفت و لغزید. واهیلا جهید؛ نه با غرش، بلکه با سکوتی مرگبار. صبح، وقتی خورشید کمجان از پس مه برآمد، کمپ خاموش بود. تنها ردپاهایی بزرگ در برف و لکهای خون باقی مانده بود. ویل با وحشت جستوجو کرد تا سر برادرش را یافت که چشمانش هنوز به آسمان دوخته بود. چند روز بعد، جسد بیسرِ خودش نیز یافت شد – کنار همان رگۀ طلا، با کیسههای زرین دستنخورده.
ماجرای مکلئودها در سراسر شمال پیچید. روزنامههای اتاوا نوشتند: «ارواح ناهانی؛ چه کسی قاتلان بیسر را میشناسد؟» پلیس سوارهنظام سلطنتی کانادا تحقیق کرد، اما علت مرگها در هالهای از ابهام ماند. در سالهای بعد نیز مرگهای مشابهی رخ داد؛ در ۱۹۱۷، مارتین یورگنسن، جستوجوگر نروژی، خانهاش در آتش سوخت و پیکرش بیسر یافت شد. در دهۀ ۱۹۴۰ نیز چندین جسد بیسر دیگر گزارش شد. بومیان میگفتند: «واهیلا عدالت را برقرار میکند؛ سفیدها زمین را نمیفهمند.»
با این حال، در روایتهای دنه، واهیلا تنها انتقامگیرنده نیست، بلکه آموزگار نیز هست. گفته میشود روزی مادری برای پسر جوانش، که بیرویه شکار میکرد، دعا کرد تا درسی بگیرد. واهیلا آمد، زخمی سطحی بر شانۀ او زد و در باد زمزمه کرد: «کمتر بگیر، بیشتر احترام بگذار.» از آن پس، پسر شکارچی متعادلی شد. این دوگانگی – ترس و تعلیم – واهیلا را به نمادی از تعادل طبیعت بدل کرده است. در سرزمینی که استعمار، زمین را زخم زد، این افسانه یادآوری است که زمین نیز پاسخ میدهد.
سالها گذشت و دره ناهانی به پارک ملی–رزرو تبدیل شد، با آبشار ناییلیچو (Virginia Falls) و درههایی عمیقتر از هر خیال. اما افسانه هنوز زنده است. در دهۀ ۱۹۷۰، ایوان تی. سندرسون، نویسنده و جانورشناس اهل نیجریه و چهرۀ شناختهشده در رمزجانورشناسی، در نوشتههایش از واهیلا سخن گفت و حدس زد این موجود شاید بازماندهای از سگخرسهای منقرضشدۀ دوران پلیستوسن یا نوعی گرگ باستانی باشد. هرچند مدرکی علمی در تأیید آن وجود ندارد، نظریۀ او واهیلا را از مرز اسطوره به قلمرو فرضیه کشاند.
امروز، در سال ۲۰۲۵، گردشگران با کولهپشتی و دوربین، به جای کلنگ و تفنگ، به دره میروند. راهنماهای بومی هنوز در شبهای آتش، داستان را نقل میکنند: «واهیلا هنوز اینجاست؛ اگر احترام بگذاری، فقط از دور تو را مینگرد.» بااینحال، گاه گزارشهایی میرسد: شکارچیای در یوکان که بیدلیل حیوانی را کشت و صبح، تنها ردپای عظیمی در کنار چادرش یافت؛ یا گردشگری که سایهای سفید در مه دید و صدایی شنید که از دور میگفت: «یاد بگیر.»
واهیلا، در نهایت، تمثیلی از خودِ کاناداست – سرزمینی گسترده، زیبا و بیرحم. جایی که تاریخ با خون و یخ نوشته شده و افسانهها چون زوزۀ باد، صدای حافظهاند. در بادهای ناهانی هنوز صدای زوزهای شنیده میشود، زوزهای که به مسافران یادآوری میکند:
«سرت را بالا نگه دار، اما حرص را کنار بگذار. طبیعت میبیند. واهیلا، هنوز تماشا میکند»













