داستانی از کانادای تسخیر شده در مونترال
در دل شبهای مهآلود مونترال، جایی که بادهای پاییزی زوزهکشان از خیابانهای سنگفرششده میگذرند و سایههای بلند بناهای قدیمی بر دیوارها میرقصند، داستانهایی پنهان نهفته است که روح شهر را به لرزه درمیآورد. سری «کانادا جنزده» ما را به سفری در این رازهای تاریک میبرد؛ جایی که تاریخ با ماوراءالطبیعه درهم میآمیزد و صداهای فراموششده از دل خاک فریاد میکشند. امشب، مقصدمان «لا مایزون مر دز سور گریز» یا «خانه مادر راهبههای خاکستری» است – بنایی که بیش از دو قرن پناهگاه فقرا، یتیمان و بیماران بود، اما اکنون، زیر خوابگاه دانشجویان دانشگاه کنکوردیا، به گورستانی زنده برای ارواح ناآرام تبدیل شده است. این روایت، که حدود ۱۵۰۰ کلمه فارسی را در بر میگیرد، نه تنها تاریخ پرفرازونشیب راهبههای خاکستری را بازگو میکند، بلکه به عمق فجایع انسانی، نقش آنها در مدارس شبانهروزی بومیان، و افسانههای ارواحی که هنوز در راهروهایش پرسه میزنند، میپردازد. برای شنوندگانی که به دنبال ریشههای ترس و حقیقتاند، این داستان زمینه، پیشینه و جزئیات لازم را برای درک این مکان مرموز فراهم میکند.
زمینه تاریخی: تولد راهبههای خاکستری
بیایید به سال ۱۶۹۸ بازگردیم، زمانی که مارگریت دوفروست دو لاجمره در مونترال، مستعمره نوپای نیوفرانس، متولد شد. او، دختری از خانوادهای اشرافی، در جوانی با فقر و بیماریهای همهگیر آشنا شد. در ۱۷۲۲ با فرانسوا یوویل، تاجر خز، ازدواج کرد، اما مرگ زودهنگام شوهرش در ۱۷۳۰ او را با شش فرزند (که چهار تایشان در کودکی درگذشتند) و بدهیهای سنگین تنها گذاشت. مارگریت، به جای تسلیم، زندگیاش را وقف خدمت کرد. در ۳۱ دسامبر ۱۷۳۷، او با سه زن دیگر – آنا مارگریت دلمون، کاترین دمرس و فرانسواز کوچر – پیمانی مخفی بست. قوانین استعماری فرانسه و کلیسای کاتولیک تأسیس جوامع مذهبی جدید را ممنوع کرده بودند، پس این زنان در خفا متعهد شدند داراییهایشان را به اشتراک بگذارند و به زنان آسیبدیده، بیوهها، معلولان و کودکان بیسرپرست کمک کنند. اولین مهمانشان، فرانسواز اوزون، بیوهای نابینا، در پاییز ۱۷۳۷ به آنها پناه برد – جرقهای که مأموریتشان را روشن کرد.
نام «راهبههای خاکستری»، که بعدها به آنها داده شد، ابتدا توهینی از سوی همسایگان حسود بود که میگفتند: «اینها فقط خاکستریهای بیارزشاند.» اما این زنان، با پشتکارشان، این نام را به نمادی از تواضع و خدمت بدل کردند. در ۱۷۴۵، به خانه لو وریه در خیابان نوتردام نقل مکان کردند و با خیاطی، شستشو و کارهای دستی، امرار معاش میکردند. آتشسوزی ژانویه همان سال خانه را ویران کرد، اما از این خاکستر، شعارشان متولد شد: «ما تمام داراییهایمان را وقف فقرا میکنیم و هرگز از کسی دریغ نخواهیم کرد.» مارگریت، که مدیری باهوش و عارفی عمیق بود، در ۱۷۴۷ مدیریت موقت بیمارستان ژنرال مونترال را بر عهده گرفت – بیمارستانی ورشکسته که توسط فرانسوا شارون در ۱۶۹۴ تأسیس شده بود و فقط مردان را میپذیرفت. او آن را به پناهگاهی برای زنان، معلولان، بیماران روانی، کودکان رهاشده و حتی زنان روسپی تبدیل کرد. با فروش مشروبات الکلی و کشاورزی، بودجه را تأمین کرد، هرچند این تجارت جنجالی شد.
مناقشات حقوقی با مقامات استعماری، مانند اینتندان بیگوت که در ۱۷۵۰ میخواست فقرا را به کبک منتقل کند، ادامه یافت. اما حمایت جامعه محلی و تأیید پادشاه لویی پانزدهم در ۱۷۵۳ با امضای نامههای پتنت، وجود رسمیشان را تضمین کرد. در ۱۷۵۵، راهبهها لباسهای خاکستری-بژ سادهای را که مارگریت طراحی کرده بود، پوشیدند – نمادی که در مونترال به معنای «هرگز نه گفتن» شد. آنها در برابر همهگیری آبله ۱۷۵۲ ایستادند، به بومیان اوکا کمک کردند و پس از آتشسوزی ۱۷۶۵ بیمارستان، که سه نفر را کشت و ۲۱۵ خانواده را بیخانمان کرد، آن را بازسازی کردند. مارگریت در ۱۷۶۵ زمین چاتوگوی را برای کشاورزی خرید و در ۲۳ دسامبر ۱۷۷۱ درگذشت. رهبری به ترز لمون-دسپین (۱۷۷۱-۱۷۹۲) و سپس ترز-ژنویو کوتله (۱۷۹۲-۱۸۲۱) رسید، که خدمات را گسترش دادند: پناهگاههای روانی، آموزش کودکان فقیر و کمک به زندانیان.
خانه مادر: قلب مأموریت و تراژدی
خانه مادر، محور این داستان، در ۱۸۷۱ ساخته شد. بیمارستان قدیمی به دلیل سیلهای مکرر رودخانه سنت لورنس غیرقابل سکونت شده بود، پس راهبهها به تپه سنت کروا – در مرکز مونترال کنونی، نزدیک خیابانهای شربروک و گی – نقل مکان کردند. این بنا، طراحیشده توسط ویکتور بورگو، ترکیبی از سبکهای نئوکلاسیک و رومانسک ریوایوال است: ساختمانی H-شکل از سنگ آهک خاکستری، با چهار طبقه (پنج طبقه در بال غربی)، کلیسایی با برج هشتضلعی ۴۵ متری و مناره، باغهای محصور با دیوارهای سنگی، مجسمههای مذهبی و مسیرهای پیادهروی. معماران دیگری مانند جوزف ون، موریس پرو و آلبرت منارد تا ۱۹۰۸ آن را گسترش دادند و به بزرگترین بنای مذهبی کبک تبدیل کردند. این خانه نه تنها مقر راهبهها بود، بلکه بیمارستان، یتیمخانه، پناهگاه سالمندان و مدرسه پرستاری بود. در اوج فعالیت، بیش از ۱۰۰۰ راهبه در آن زندگی میکردند.
اما تراژدیها این بنا را لکهدار کردند. در ۱۹۱۸، برت کورتمانش، پرستار ۳۶ ساله مهدکودک، که از مشکلات روانی (شاید افسردگی پس از زایمان یا اسکیزوفرنی) رنج میبرد، عمداً آتش افروخت. بین ۵۰ تا ۶۰ کودک زیر چهار سال جان باختند، هرچند سربازان کانادایی و راهبهها دهها نفر را از پنجرهها نجات دادند. کورتمانش، که برای محاکمه ناتوان تشخیص داده شد، در ۱۹۲۸ در تیمارستان درگذشت. این فاجعه، که در روزنامههای ملی پوشش داده شد، نقصهای سیستم مراقبتی را عیان کرد. در ۱۸۴۷، هنگام همهگیری تیفوس میان مهاجران ایرلندی (که بیش از ۶۰۰۰ نفر را کشت)، ۱۳ راهبه جان باختند و اجسادشان، همراه صدها بیمار، در گورستان زیرزمینی خانه مادر دفن شد. این گورستان، با ۲۳۲ تا ۲۷۶ جسد (غیرقابل انتقال به دلیل بیماریهای عفونی)، زیر کف خوابگاه کنونی قرار دارد و منشأ اصلی افسانههای ارواحی است.
میراث تاریک: مدارس شبانهروزی بومیان
تاریکترین فصل تاریخ راهبههای خاکستری، نقششان در سیستم مدارس شبانهروزی بومیان است – سیستمی که کمیسیون حقیقت و آشتی کانادا (۲۰۱۵) آن را «نسلکشی فرهنگی» نامید. راهبههای خاکستری مونترال، در کنار شاخه اتاوا (خواهران خیریه صلیب)، در مدارسی مانند هولی اینجلز در فورت چیپیویان (آلبرتا) فعالیت داشتند، جایی که حداقل ۸۹ کودک، اغلب از بیماریهای قابل پیشگیری، جان باختند. در مدرسه سنت آن در فورت آلبانی (انتاریو)، که عمدتاً توسط شاخه اتاوا و اوبلاتهای مری ایمکولیت اداره میشد، بازماندگان از شکنجه با «صندلی برقی دستساز» و شلاق گربهنهدمه شهادت دادهاند. یکی از بازماندگان، ادموند متاتاوابین، در کتابش «Up Ghost River» (۲۰۱۴) نوشته: «ما کودکان ششساله بودیم، گرسنه و ترسیده، و راهبهها ما را به خاطر زبانمان کتک میزدند.» تحقیقات پلیس انتاریو دهها مورد آزار را مستند کرده و جستوجو برای گورهای بینشان ادامه دارد. راهبههای مونترال، اگرچه کمتر در سنت آن دخیل بودند، در دیگر مدارس غربی نقش داشتند. عذرخواهی کنفرانس اسقفان کاتولیک کانادا در ۲۰۲۱ و پاپ فرانسیس در ۲۰۲۲ گامهایی به سوی پاسخگویی بود، اما بازماندگان آن را کافی نمیدانند.
پیشینه خونین زمین
زمین خانه مادر نیز داستان خشنی دارد. در ۱۷۵۲، ژان-باتیست گوئر، کشاورز مالک زمین، همسایگانش – آقای و مادام فاور – را بر سر اختلاف مرزی با تبر کشت. تحت شکنجه، اعتراف کرد و در میدان عمومی اعدام شد. افسانههای محلی میگویند جسدش زیر بلوار رنه-لوسک (پس از تعریض در ۱۹۶۹) دفن شد، و صلیب قرمزخونرنگش هنوز مرز ملک را نشان میدهد. این خشونت اولیه، بستری برای داستانهای ارواحی فراهم کرد.
افسانههای ارواحی: ارواح ناآرام
از دهه ۱۹۷۰، وقتی خانه مادر به دانشگاه کنکوردیا فروخته شد (در ۲۰۰۷ به قیمت ۱۸ میلیون دلار، با بازسازی ۱۵ میلیون دلاری)، دانشجویان گزارشهای ترسناکی دادند. این بنا، که در ۲۰۱۱ به عنوان سایت تاریخی ملی ثبت شد و اکنون خوابگاه ۵۹۸ دانشجوی کارشناسی است، به «بیمارستان ارواحی» معروف است. کیلا فنینگ، دانشجوی سابق، میگوید: «شبها، سایههایی در راهروهای سرد قدم میزنند، و گاه بوی دود کهنه میپیچد.» ملیسا هریسون از گریههای کودکان در طبقه بالا میگوید – صداهایی که به آتش ۱۹۱۸ نسبت داده میشود، جایی که ارواح کودکان «لگد میزنند و فریاد کمک میکشند.»
در شبهای زمستانی، راهبههای خاکستری با لباسهای بلندشان در آینههای قدیمی ظاهر میشوند، نجوا میکنند یا دستهای سردشان را روی شانه دانشجویان میگذارند. نقاط سرد ناگهانی، درهای بستهشونده بدون باد، لامپهای چشمکزن و اشیاء جابهجاشده، معمولاند. در ۲۰۱۴، دانشجویی گزارش داد که نیمهشب، صدایی کودکانه فریاد زد: «مامان، کمک!» و سپس بوی دود سوخته آمد. افسانهای از روح مارگریت دیوویل میگوید؛ او، که در ۱۹۵۹ به سعادت رسید و در ۱۹۹۰ قدیس شد، گاه به صورت نوری مهربان ظاهر میشود تا دانشجویان مضطرب را آرام کند. اما ارواح کودکان خشمگینترند: اسباببازیهای نامرئی را جابهجا میکنند یا کابوسهای آتشین میآفرینند.
در ۲۰۲۱، گروه «مونترال جنزده» ویدیویی در یوتیوب منتشر کرد که با دستگاههای EVP و دوربینهای حرارتی، نجواها و سایهها را ثبت کرده بود. یکی از دانشجویان گفت: «در آسانسور، سایه راهبهای را دیدم که دعا میخواند.» دیگری از احساس خفگی در اتاقهای بالای گورستان سخن گفت. پادکست «کانادا جنزده» (اپیزود ۲۳) نتیجه گرفت: «خوابیدن روی ۲۷۶ جسد، دعوتی برای مردگان است.» در بازسازی کلیسا در ۱۹۹۵-۱۹۹۶، کارگران از نجواهای دعا و ناپدید شدن ابزارها گزارش دادند. حتی راهبههای باقیمانده، که کمتر از ۱۰۰ نفرند و در ساختمان اداری سابق زندگی میکنند، از «حضورهای مهربان» سخن میگویند.
درسهای تاریخ و فرهنگ
این داستان، فراتر از ترس، بازتابی از تاریخ کاناداست. راهبههای خاکستری، با وجود اشتباهاتشان در مدارس شبانهروزی، نماد استقامت بودند. آنها اولین بیمارستان غربی کانادا را در ۱۸۷۱ در سنت بونیفاس (مانیتوبا) تأسیس کردند، به آلبرتا (۱۸۵۹)، ساسکاچوان و آمریکای جنوبی گسترش یافتند. مارگریت، که بقایایش در وارنس دفن است، الهامبخش خیریههای مدرن شد. اما خانه مادر، با گورستان زیرین، یادآوری میکند که گذشته هرگز دفن نمیشود. گریههای شبانه، سایههای راهروها و کابوسهای آتشین، بازتاب دردهای جمعی – از تیفوس ۱۸۴۷ تا فاجعه ۱۹۱۸ و ظلمهای استعماری – هستند.
مونترال، با هویت فرانسوی-کانادایی و ریشههای کاتولیک، این بنا را به نمادی از خیر و شر تبدیل کرده است. تورهای ارواح مونترال، که سالانه صدها بازدیدکننده را به این مکان میآورند، نشان میدهند چگونه داستانهای ارواحی، راهی برای مواجهه با گناهان تاریخیاند. همانطور که کمیسیون حقیقت و آشتی تأکید میکند، آشتی با بومیان نیازمند شنیدن صداهای بازماندگان است – صداهایی که، مانند ارواح خانه مادر، هنوز طنیناندازند.
پایان: پلی میان زندگی و مرگ
وقتی باد مونترال زوزه میکشد و باران بر پنجرههای سنگی خانه مادر میکوبد، به یاد آورید: کانادا جنزده نیست، بلکه خاطراتش جنزده است. این بنا، با بیش از ۲۸۰ سال تاریخ، پلی میان زندگی، مرگ و آشتی است. اگر روزی به آنجا رفتید، به صدای کفپوشهای چوبی، سوسوی نور در شیشههای رنگی، یا سکوتی که از گورستان زیرین برمیخیزد، گوش بسپارید – شاید ارواحی داستانشان را برایتان بازگو کنند. این، تنها فصلی از «کانادا جنزده» است؛ فصلهای بعدی در انتظار شماست.













