در دل دشتهای بیکران ساسکاچوان، جایی که آسمان شب با ستارگانش چون گنجینهای از الماس میدرخشد، روستای کوچک سنتلوئیس آرام گرفته است. اما در چند کیلومتری این روستا، ریلهای متروکهای از راهآهن قدیمی دراز کشیدهاند؛ ریلهایی که روزگاری قلب تپندهی این سرزمین بودند و صدای سوت قطارهای بخارشان در دشتها طنینانداز میشد. حالا، این مسیر خاموش است، اما نه کاملاً. در شبهای سرد و تاریک، نوری مرموز بر فراز این ریلها ظاهر میشود؛ نوری که گویی از جهانی دیگر آمده و داستانهایی از مرگ، تراژدی و ارواح سرگردان را با خود میآورد.
این نور، که به «قطار شبح سنتلوئیس» شهرت دارد، دهههاست که مردم را مسحور خود کرده و این روستای کوچک را به یکی از ترسناکترین نقاط کانادا در سری «کانادای تسخیرشده» بدل ساخته است.
افسانهای از دل تاریخ
داستان از اوایل قرن بیستم آغاز میشود، زمانی که راهآهن ستون فقرات کانادا بود. قطارها نهتنها بار و مسافر، بلکه امید و زندگی را به روستاهایی مثل سنتلوئیس میآوردند. کارگران راهآهن، با دستهای پینهبسته و فانوسهای لرزان، شب و روز ریلها را تعمیر میکردند تا چرخهای سنگین قطارها از حرکت بازنایستند. اما این کار خطرناک بود و گاهی به قیمت جانشان تمام میشد.
میگویند در یکی از همین شبهای تاریک، کارگری جوان در حال تعمیر ریل بود که قطاری غولپیکر از راه رسید. در یک لحظهی هولناک، سرش از تن جدا شد و بدنش در کنار ریلها فرو افتاد. از آن زمان، روح بیقرار او با فانوسی در دست، در جستجوی سر گمشدهاش بر این ریلها پرسه میزند.
نور سبز و لرزانی که در تاریکی ظاهر میشود، همان فانوس اوست. گاهی نزدیکتر میآید، گویی روح به سمت شما میشتابد، و گاهی در یک چشم به هم زدن ناپدید میشود، انگار به اعماق تاریکی فرو میرود.
برخی از اهالی حتی ادعا کردهاند که سایهای بیسر را دیدهاند؛ مردی با لباس کار راهآهن، فانوسی در دست، که در مه شبانه کنار ریلها ایستاده یا آهسته قدم میزند. صدایی از او شنیده نمیشود، اما نگاه خالیاش گویی داستان تراژدیاش را فریاد میزند.
شاهدانی در دل شب
دهههاست که داستانهای ترسناک دربارهی این نور در سنتلوئیس نقل میشود. در دههی ۱۹۶۰، گروهی از نوجوانان برای تفریح به ریلها رفتند. در سکوت شب، ناگهان نوری سبز در افق دیدند. ابتدا کوچک بود، مثل ستارهای دور. اما وقتی به آن خیره شدند، نور بزرگتر شد، به سمتشان شتافت و درست چند متر جلوتر ایستاد. قلبشان از ترس تند میزد، اما پیش از آنکه حرکتی کنند، نور در تاریکی گم شد.
در دههی ۱۹۸۰، رانندهای کامیوندار در مسیر شبانهاش نوری سفید را دید که گویی چراغ جلوی قطاری است. با شگفتی به سمت ریلها رفت، اما هیچ قطاری نبود؛ تنها تاریکی و سکوتی که مو بر تنش سیخ کرد. در سال ۲۰۰۰، گروهی از دانشآموزان فیلمی از این نور ضبط کردند که بعدها در مستندی محلی پخش شد. در فیلم، نقطهای نورانی در افق ظاهر میشود، به سمت دوربین میآید، رنگش از سبز به قرمز تغییر میکند و سپس مثل شمعی در باد خاموش میشود.
امروز، گردشگران و شکارچیان ارواح از سراسر کانادا و حتی فراتر به سنتلوئیس میآیند. تورهای غیررسمی شبانه برگزار میشود و برخی با داستانهایی از نور مرموز بازمیگردند، در حالی که دیگران تنها با صدای جیرجیرکها و تاریکی مطلق به خانه میروند.
علم در برابر افسانه
دانشمندان تلاش کردهاند این نور را توضیح دهند. برخی میگویند این تنها انعکاس چراغ خودروهای عبوری در بزرگراههای دوردست است که به دلیل انحنای زمین و شرایط جوی، مثل نوری شبحگونه دیده میشود. دیگران از گازهای باتلاقی سخن میگویند که در شب میسوزند و درخششی وهمآلود ایجاد میکنند، شبیه افسانههای اروپایی «ویل-او-د-ویسپ».
برخی هم معتقدند شکست نور در لایههای جوی باعث این پدیده میشود.اما این توضیحات نمیتوانند همه چیز را روشن کنند. چرا نور گاهی به سرعت به سمت ناظر میآید؟ چرا رنگش تغییر میکند؟ چرا ناگهان محو میشود؟ این پرسشها، رازآلودگی قطار شبح را زنده نگه داشتهاند.
نوری در قلب فرهنگ
قطار شبح سنتلوئیس بیش از یک داستان ترسناک است؛ بخشی از هویت ساسکاچوان است. در سال ۲۰۰۱، تصویر این نور روی تمبری یادبود در کانادا نقش بست و نام سنتلوئیس را در سراسر کشور طنینانداز کرد. برای جوانان محلی، رفتن به ریلها در دل شب به یک آیین تبدیل شده است: شبی پر از هیجان، ترس و انتظار برای دیدن نوری که شاید روح یک کارگر بیسر باشد.
در مجموعه «کانادای تسخیرشده»، سنتلوئیس نمادی از پیوند میان تاریخ و ماوراءالطبیعه است. راهآهن، که روزگاری قلب این سرزمین بود، حالا بستری برای داستانهایی شده که نسل به نسل منتقل میشوند. این نور، چه انعکاسی از چراغ خودرو باشد و چه فانوس روحی سرگردان، داستانی از زندگی، مرگ و اسرار نهفته در دشتهای کانادا را روایت میکند.پایان: رقص نور در افقاگر شبی در دشتهای ساسکاچوان قدم بزنید، سکوتی ژرف شما را در آغوش میکشد. تنها صدای باد در میان علفها و زوزهی دور یک حیوان به گوش میرسد.
اما اگر چشمانتان را به افق بدوزید، شاید نوری لرزان ببینید. نوری که به سمت شما میآید، رنگ عوض میکند و ناگهان در تاریکی محو میشود. در آن لحظه، شاید حس کنید که روحی بیقرار با فانوسش هنوز در این ریلهای متروکه پرسه میزند؛ فانوسی که هرگز خاموش نمیشود و داستانش در قلب «کانادای تسخیرشده» جاودانه میماند.













