کانادای تسخیر شده: شب سوم
دروازهی سنگی به دنیای وحشت
در قلب اتاوا، پایتخت کانادا، ساختمانی سنگی و سرد قرار دارد که هر رهگذری را به فکر فرو میبرد. از بیرون شبیه قلعهای قرون وسطایی است: دیوارهای بلند خاکستری، پنجرههای باریک و دروازهای سنگین. اما این بنا نه قصری سلطنتی بود و نه یک دژ نظامی. اینجا زندان شهرستان کارلتون بود؛ جایی که در سال ۱۸۶۲ ساخته شد تا نگهدارندهی تبهکاران و محکومان پایتخت باشد.
امروز این مکان با نام Ottawa Jail Hostel شناخته میشود؛ یک اقامتگاه برای گردشگران ماجراجو. اما هر مسافری که جرئت اقامت در این ساختمان را داشته باشد، به سرعت درمییابد که این دیوارها تنها آجر و سنگ نیستند. درونشان صداها و سایههایی زندانیاند که هرگز رهایی نیافتهاند.
زندان کارلتون: جایی بدتر از مرگ
وقتی زندان در ۱۸۶۲ افتتاح شد، قرار بود نمونهای مدرن از «اصلاح و تربیت» باشد. اما واقعیت به سرعت رنگ دیگری گرفت. سلولها کوچک و سرد بودند، بدون گرمایش مناسب در زمستانهای سخت اتاوا. زندانیان اغلب گرسنه و بیمار بودند، و زندان بهزودی به کانون وبا و تیفوس بدل شد.
بیش از ظرفیت، پر از زندانی بود: از دزدان خردهپا گرفته تا قاتلان خطرناک، همه در کنار هم نگهداری میشدند. سلولهای انفرادی، معروف به «سیاهچالهها»، اتاقکهایی بدون نور و تهویه بودند که زندانیان در آنها روزها و هفتهها را در تاریکی مطلق میگذراندند. بسیاری هرگز از این اتاقها زنده بیرون نیامدند.
قتل یک سیاستمدار و اعدام یک مظنون
بزرگترین رویداد تاریخی زندان در سال ۱۸۶۸ رخ داد: قتل توماس دآرسی مکگی، یکی از پدران کنفدراسیون کانادا. مکگی پس از یک سخنرانی شبانه در اتاوا به ضرب گلوله کشته شد. دولت و پلیس تحت فشار افکار عمومی به سرعت به دنبال مقصر گشتند و نگاهها به سوی یک جوان ایرلندی به نام پاتریک ویلِن (Patrick Whelan) رفت.
ویلِن، که خیاطی ساده بود، متهم شد که به خاطر گرایشهای ملیگرایانهی ایرلندی و مخالفت با مکگی، دست به این ترور زده است. محاکمهاش پر از ابهام و تناقض بود؛ شواهد مستقیم کافی وجود نداشت، اما فضای سیاسی داغ و میل به یافتن یک «قربانی» باعث شد او محکوم شود.
در ۱۱ فوریه ۱۸۶۹، ویلِن در حیاط همین زندان کارلتون به دار آویخته شد. او پیش از مرگ، در برابر هزاران تماشاگری که برای تماشا جمع شده بودند، فریاد زد:
«من بیگناهم! خداوند شاهد است.»
آخرین کلام او اما آغاز داستانی شد که در تاریخ کانادا ماند و هنوز به گوش میرسد.
سایهی ویلِن
گفته میشود روح پاتریک ویلِن هرگز آرام نگرفت. زندانیان و نگهبانان در سالهای پس از اعدام بارها از دیدن شبح مردی با لباس زندان سخن گفتند که در راهروها پرسه میزند. برخی گفتند صدای زمزمهی دعای او را در سلولها شنیدهاند.
وقتی زندان در ۱۹۷۲ بسته شد و به اقامتگاه گردشگری تبدیل شد، این روایتها پایان نیافت. مسافران بارها گزارش دادهاند که هنگام خواب در سلولهای قدیمی، صدای قدمهایی آرام در راهرو شنیدهاند؛ گویی کسی با زنجیر پا به آرامی حرکت میکند. بعضیها حتی ادعا کردهاند نیمهشب در اتاقشان باز شده و مردی با چهرهای رنگپریده و نگاه تهی کنار تخت ایستاده است. وقتی چراغ را روشن کردهاند، کسی نبوده.
صدای فریادها در تاریکی
اما تنها ویلِن نیست که این دیوارها را تسخیر کرده. روایتها از صدای جیغ و نالهی زنانی میگویند که در طبقات بالایی زندانی بودند. در گذشته، زنان و کودکان نیز در این زندان محبوس میشدند، در شرایطی وحشتناک. برخی از آنها هرگز زنده از آنجا بیرون نیامدند.
مهمانانی که امروزه در هاستل اقامت میکنند، گاه نیمهشب از خواب میپرند چون صدای گریهی کودکی یا جیغ زنی در گوششان پیچیده است. کارکنان هاستل میگویند بارها مهمانانی ترسیدهاند که نیمهشب وسایلشان را جمع کرده و محل را ترک کردهاند.
بازتاب در مطبوعات و فرهنگ عمومی
از دههی ۱۹۷۰ که زندان تعطیل شد، مطبوعات محلی بارها به «شهرت ماوراطبیعهی» آن پرداختند. در ویژهنامههای هالووین روزنامههای اتاوا، همواره نام این زندان در صدر «۱۰ مکان جنزدهی کانادا» میآید. برنامههای تلویزیونی مانند Creepy Canada و مستندهای بینالمللی دربارهی ارواح، اپیزودهایی را به این زندان اختصاص دادهاند.
در یکی از این مستندها، گروهی از شکارچیان ارواح با دوربینهای حرارتی تصاویری از «سایهای انسانی» ضبط کردند که در راهروی خالی حرکت میکرد. صدای ضبطشدهی دیگری شبیه جملهی «I am innocent» بود؛ همان سخنی که ویلِن پیش از اعدام گفته بود.
تورهای ارواح در پایتخت
امروزه یکی از محبوبترین تورهای شبانه در اتاوا، Ghosts and Gallows Tour است. راهنماها گردشگران را با فانوس به داخل زندان میبرند، سلولهای انفرادی، حیاط اعدام و چوبهی دار را نشان میدهند و داستانهای تاریخی و شبحی را در هم میآمیزند. برای بسیاری، لحظهای که در تاریکی حیاط میایستند و به چوبهی دار نگاه میکنند، ترسناکترین بخش سفر به اتاوا است.
حافظهی شهری و پرسشهای بیپاسخ
زندان قدیمی اتاوا فقط یک نقطهی گردشگری نیست؛ بخشی از حافظهی تاریخی این شهر است. داستانهای آن، بازتابی از تاریخ تاریک مجازات، بیعدالتی و رنج انسانهاست. آیا پاتریک ویلِن واقعاً قاتل مکگی بود یا قربانی سیاست شد؟ چرا ارواح بسیاری هنوز در روایتها حاضرند؟
شاید دلیل ماندگاری این قصهها همین باشد: تاریخِ نانوشتهای که در قالب شایعات و افسانهها زنده مانده است.
اگر روزی به اتاوا سفر کردید و تصمیم گرفتید یک شب در هاستل زندان قدیمی اقامت کنید، آماده باشید. وقتی چراغها خاموش شد و سکوت سنگین راهروها را فرا گرفت، شاید صدای زنجیر پاها را بشنوید، یا زمزمهی مردی که هنوز بعد از ۱۵۰ سال تکرار میکند:
«من بیگناهم.»
و اگر در ایام هالووین قصد سفر به اتاوا را داشتید جایی بهتر از این اقامتگاه تسخیر شده برای شب بیداری مناسب است؟
قسمت اول | قسمت دوم














