این یک یادداشت شخصی و ساده است دربارهی کودکی روستایی که در یک شهرستان خیلی کوچک در شمال ایران بزرگ شد.
شهرستانی آنقدر کوچک که ظاهرش هنوز روستایی باقی مانده بود و در میان کوچههای خاکی آن میشد هنوز چند مزرعهی کوچک را دید و حیواناتی که خود را شریک سفرهی همسایهها میکردند. شهر کوچک داستان ما در کنار مزارع و حیوانات خود، شش تا نانوایی داشت، ۲۰ تا بقالی، ۱۰ تا برنجفروشی که بادامزمینی هم میفروختند، یک بازار روز هفتگی که در آن از مرغ محلی تا پرتغال شهسواری، از ماهی سفید تا خاویار سیاه فروخته میشد، یک امامزاده، هفت تا مسجد، دو تا حمام عمومی اما فقط یک کتابفروشی داشت که آنهم، توان مالی این کودک کارگرزاده، به خرید کتابهایش نمیرسید!
داریم دربارهی زمانی صحبت میکنیم که اینترنتی وجود نداشت و همهی ارتباط این کودک با دنیای خارج، دو کانال تلویزیونی و چند شبکهی رادیویی بود که فقط چند ساعتی در شبانهروز برنامه داشتند و یک کیهانبچههایی هم بود که هفتهای یکبار سر میرسید و کودک ما تکتک کلمات آن مجله را ۱۰ بار دوره میکرد تا کیهانبچههای بعدی از راه برسد. تازه آنهم اگر سیل و برف، راهها را نمیبست و ارتباط با مرکز قطع نمیشد.
در آن دوران خشکسالی اطلاعات و دانش، آن کودک تشنهی دانستن، در میان مزارع برنج و بادامزمینی و گاوهایی که خرامان پی علف سبزی روان بودند و مرغان و اردکانی که در پی دانی، زمین را میکاویدند، یک کتابخانهی عمومی هم در شهر کوچکش داشت با میزهای سفید و صندلیهای رنگارنگ و هزاران هزار کتاب نخوانده. کتابخانهای که مانند یک معجزه، زندگی او و دهها نفر دیگر از دوستانش را عوض کرد.
کودک داستان ما در همان کتابخانه با سعدی و حافظ، خیام و ابوریحان، آیزاک آسیموف و ژولورن و دنیای خیالانگیز خودرو و هواپیما و سفرهای فضایی آشنا شد، تئاتر آموخت، کاردستی درست کرد، نمایش عروسکی اجرا کرد، خیال کرد، یاد گرفت، بزرگ شد، بعدها برای بچههای دیگر کتاب خواند و عاشق دانستن و خواندن و نوشتن شد و زندگیش کاملا دگرگون شد.
نمیدانم اگر آن کتابخانهی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نبود، من امروز کجا بودم. اما قطعاً آنچه امروز هستم، نبودم و مجلهی مداد هم وجود نداشت. آن کتابخانهی کانون، زندگی من را عوض کرد و روح مرا نجات داد.
کتابخانهای که آنقدر در سراسر کشور شعبه دارد که یکی هم سهم شهر کوچک کودکی من شده بود. کتابخانهی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، پروژهای بود که به همت شهبانو فرح پهلوی و لیلی امیرارجمند پایه گذاشته شد و نسلی از کودکان ایرانی مانند من را با دنیای شگفتانگیز کتاب و دانش پنهان شده در آنها، آشنا کرد.
و من به خاطر همین یک موضوع، تا پایان عمرم قدردان و مدیون فرح پهلوی هستم.
این قدردانی قلبی، یک امر خصوصی بود و آن را در جای زیبایی از قلبم، فقط برای او، پنهانش کرده بودم. اما دیروز و زمانیکه مقالهی «سخیف» بیبیسی فارسی را دیدم که در آن، شهبانوی ایران را با اسما اسد، مقایسه کرده، تصمیم گرفتم این خاطرهی شخصی را بنویسم و از این فرصت استفاده کنم تا بگویم: «شهبانوی عزیز، ممنونم که تلاش کردید فرهنگ و هنر ایران رونق گیرد، موسیقی سنتی زنده شود و کتاب خواندن و کتاب نوشتن در شهر و روستا، جاری و ساری گردد. برای زندگی غنی از کتابِ خودم هم سپاسگزارتان هستم. مهرتان همیشگی»
شهرام یزدانپناه
۱۷ دسامبر ۲۰۲۴
مونترال
این مطلب ابتدا با این لینک در کانال تلگرامی «مداد» منتشر شد.