سجاد طالبی (سیاوش) پس از مهاجرت از ایران به کانادا، گروه گردشگری و ورزشی پارسمونت را راه انداخت تا با گردش و ورزش، هم کشور جدیدش را سیاحت کند و هم دوستان جدیدی پیدا کند.
او به خبرنگار مداد میگوید: «این سفرها مزایای بسیاری برای ما و کشور جدیدمان به همراه داشت: به طور مثال میتوانستیم کبک را در کنار هم یاد بگیریم، با فرهنگ و تاریخ کبک بیشتر آشنا شویم، سبک زندگی بومیان را یاد بگیریم تا بهتر خود را با استان جدید وفق دهیم تا مهاجرهای بهتری برای این سرزمین باشیم.»
سیاوش پس از مدتی تصمیم میگیرد برای گسترش فعالیتهای پارسمونت که حالا دیگر به عنوان یک شرکت ثبت شده بود، یک اتوبوس تهیه کند تا بتواند سفرهای بیشتر و به مقاصد دورتری را نیز ترتیب دهد. او میگوید: «این اتوبوس تبدیل به سمبلی در زندگی من و همسفرانم شده بود تا بتوانیم از طریق آن رویاهایمان را به حقیقت تبدیل کنیم و همه اتفاقات تلخی که در یکسال گذشته در کشورمان ایران افتاده را اندکی التیام ببخشیم.»
او برای اینکه بتواند فرآیند قانونی مربوط به استفاده از اتوبوس که یک اتوبوس مدرسه بود را طی کند، آن را برای مدتی در پارکینگ عمومی یک ورزشگاه هاکی پارک کرد.
اما یک شب، اتوبوس زرد رنگ پارسمونت مورد حمله خرابکارانه قرار میگیرد. اتوبوس آسیب بسیار شدیدی میبینید و به این ترتیب، بخش قابلتوجهی از پسانداز سیاوش در یک شب نابود میشود. اما این همه ماجرا نیست. رفتار پلیس مونترال که برای پیگیری این خرابکاری وارد عمل شده، آن قدر برای آقای طالبی آزاردهنده بود که تصمیم میگیرد علیه پلیس شکایت کند.
ماجرای شکایت پارسمونت از پلیس مونترال
خودش میگوید: «وقتی صحنه خرابکاری را دیدم شوک شدم، فورأ با ۹۱۱ تماس گرفتم و درخواست کمک کردم. حدود ده دقیقه طول کشید تا دو پلیس جوان به صحنه حادثه رسیدند. تمام جزئیات را برای آنها تعریف کردم. یکی از آنها با من به داخل اتوبوس آمد و صحنه جرم را بررسی کرد. از او خواستم تبر را برای نمونه انگشتنگاری بردارد و یا نمونهایی از محل کج شدن فرمان ماشین بردارد که او گفت به دلیل وجود پودر کپسول اطفاء حریق بر روی آن امکان تشخیص اثر انگشت نیست. افسرپلیس گفت با توجه به اینکه نه شاهدی و نه دوربینی وجود دارد، عملأ پلیس هیچ کاری نمیتواند انجام دهد. این افسران یک گزارش تهیه کردند و شماره آن را به من دادند و صحنه جرم را ترک کردند.»
اما ماجرا تازه از اینجا شروع شد. سیاوش که به شدت ناراحت و پریشان بود، یکی دو ساعتی همان جا ماند، بدون آنکه بداند باید چه کار کند. قرار بود یکی از دوستانش که راننده اتوبوس مدرسه است، برای کمک به او بیاید.
در همین مدت و از سر بیکاری تصمیم میگیرد نگاهی دقیقتر به داخل اتوبوس بیاندازید، شاید بتواند سرنخهایی که از دید خودش و افسران پلیس پنهان مانده را شناسایی کند.
او وارد اتوبوس تخریبشدهی پارسمونت میشود و در انتهای اتوبوس پشت صندلی آخر، تصویر یک قلب با یک اسم در داخل آن نظرش را جلب میکند که روی پودر اسپری شدهی کپسول آتشنشانی روی کف اتوبوس کشیده شده بود.
سیاوش که احساس میکند سرنخ مهمی پیدا کرده که میتواند به پلیس کمک کند تا مجرم یا مجرمین را شناسایی کند. بلافاصله با گوشیاش چند عکس از آن علامت میگیرد.
ساعت یک شب با پلیس تماس گرفت تا آنها را در جریان سرنخی که یافته بود قرار دهد. چون پرونده مربوط به همان شب بود، هنوز در مرکز اداره پلیس ثبت نشده بود. سیاوش نام افسر بازدیدکننده از اتوبوس را به منشی میگوید و متوجه میشود آن افسر هنوز در شیفت کاری است و با او صحبت خواهد کرد.
او در توضیح ادامه ماجرا میگوید: «بعد از چند دقیقه که پشت خط منتظر ماندم، منشی در حالی که نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد به من واقعیتی را دربارهی آن قلب گفت که قلب من را به درد آورد. منشی پلیس به من گفت این قلب را افسر جوان ما کشیده و نام داخل آن هم نام دوست دخترش است!»
همدردی یا بیتفاوتی؟
او در توصیف برداشتی که از این رفتار پلیس داشت میگوید: «تصور کنید در شبی که چنین شک و خسارت بزرگی به من وارد شده، پلیس که وظیفهاش التیام، همراهی و همدردی است نه تنها صحنه جرم را بر هم میزند، بلکه از آن فضا برای کارهای شخصی، احساسی و خانوادگی خود استفاده میکند و این حجم از بیتفاوتی از کسانی که وظیفه ایجاد امنیت و آرامش به مردم و شهر را دارند بر درد من بسیار افزود که هزاران برابر درد و آسیبی که به روح و روان من وارد شده از خسارتی که به مال و اموال من وارد شده است بیشتر است.»
تصمیم به شکایت علیه پلیس
پس از این اتفاق سیاوش عزمش را جزم کرده که علیه این اقدام پلیس اقدام کند. او میگوید: «زندگی در کانادا و طبیعت.گردی با کاناداییها در گروه پارسمونت به من یاد داد در این کشور به عنوان یک انسان حقوقی دارم و پلیس و کل مجموعه دولت خدمتگزار مردم هستند. من فقط تلاش کردم از حریم و حقوق خودم به شکل کاملأ غریزی مراقبت و محافظت کنم.»
ناظر پلیس مونترال طی تحقیقاتش دربارهی شکایت سیاوش به این نتیجه رسید که افسرشان تخلف کرده است. ممکن است جلسهای برای جلب رضایت شاکی برگزار شود و شاید پلیس تمایل داشته باشد این ماجرا بدون سروصدا به پایان برسد. اما سیاوش میگوید پایان بیسروصدای این پرونده به این معناست که در آينده نیز باز ممکن است شاهد چنین مواردی باشیم.
او میگوید: «نمیدانم آیا میتوانم بیشتر از این ادامه بدهم یا نه؟ آیا میتوان شهرداری را پاسخگو کرد؟ آنچه از نظر من مهم است این است که به نیروهای پلیس آموزش داده شود که در صحنه جرم، باید به انسانیت، احساسات و عواطف طرف مقابل دقت شود و متاسفانه این آموزش وجود نداشته است. از همه مهمتر باید به پلیس آموزش داده شود که وقتی مردم با آنها تماس میگیرند، برای بعضیها یک چمدان یا مثل من یک اتوبوس همه آن چیزی است که دارند.»
او ادامه میدهد: «شاید برای یک کانادایی که چندین نسل است که اینجا زندگی میکند، چنین اتفاقاتی هیچ مشکلی نباشد و برود پولش را از بیمه بگیرد و قضیه تمام شود. اما پلیس باید بفهمد که من مثل اکثر مهاجرین تمام زندگی، خانواده، زبان و ریشههایمان را رها کردهایم و با تحمل هزاران فشار و خطر با یک چمدان وارد کانادا شدهایم تا آیندهی بهتری هم برای خود و هم برای کشور جدیدمان بسازیم. در نگاه من این ماشین فقط یک اتوبوس نبود بلکه ابزار و وسیلهایی بود که بتوانم دست بر روی زانوهایم بگذارم و دوباره بلند شوم و دوباره زندگی کردن را آغاز کنم و آیندهام را بسازم.»
سیاوش میگوید اصلا راضی نیست زندگی کاری و حرفهایی پلیس خاطی نیز به خطر بیفتد، چون او هم جوان است، درست است اشتباه کرده اما همه ما اشتباه میکنیم. سیاوش سیستم پلیس را مقصر میداند که به نیروهای خودش آموزش کافی نداده است.
او تاکید میکند که نیروهای پلیس درک درستی از مهاجران ندارند و میگوید: «این دغدغه بزرگی است که نیروهای پلیس که عمدتا اینجا بزرگ میشوند اصلا نمیتوانند درک کنند که شما از آن سر دنیا با یک چمدان، خانه، وطن، دوست و آشنا و زبانت را بگذاری و بیای اینور دنیا و بخواهی برای خودت یک زندگی و یک هویت جدید بسازی یعنی چی. بنظر من این باید به نیروهای پلیس آموزش داده شود که گاهی اوقات یک اتوبوس سادهی مدرسه برای یک مهاجر یعنی همه چیز و پلیس باید درک کند که حق ندارد روی خاکستر امید من، عکس قلب بکشد»
اگر شما تجربهای در این خصوص دارید، راهکاری برای این موضوع میشناسید یا کمکی میتوانید بکنید، حتما با سیاوش تماس بگیرید.
عالی بود به نظرم به سمت تهیه این قبیل تجارب شخصی بروید جذاب و خواندنی بود امیدوارم سیاوش بتواند به هدفش برسد چون هدف متعالی و ارزشمندی دارد .. سیاوش پیگیر حقوقت باش متاسفم بابت اتفاق تلخی که برایت افتاد آرزوی موفقیت برایت دارم با انرژی بیشتر و محکم تر قدم بردار
قبل از هر چیز جا داره از تمام کامیونیتی، مردم خوبم تشکر کنم که با تماس ها و پیام های پر مهرشون، مثل همیشه پشتیبان و حمایتگر من و پارسمونت بودند.
یکی از وکلای حقوقی شهر قبول زحمت کردند و من رو در جلسه سازش که در شهرداری برگزار خواهد شد همراهی خواهند کرد.
همانطور که خواندید این اتفاق در تابستان رخ داد در تنها چند روز بعد از اینکه ما اتوبوس را تهیه کرده بودیم و منتظر پاسخ پوشش بیمه بودیم. بنابراین امکان استفاده از بیمه نبود، همچنین شرکت های بیمه براحتی اتوبوسی که با هدف گردش و تفریح یک کامیونیتی تهیه شده است را بیمه نمی کردند، اصلأ همچین فعالیتی برایشان تعریف نشده بود. پس از بارها تلاش، تنها یک شرکت قبول کرد اتوبوس را بیمه کند و من نمیخواستم (با فرض زیر پوشش) با ادعای خسارت در همان هفته اول زیر پوشش رفتن، آرزوی داشتن یک اتوبوس برای برنامه های پارسمونت و تفریح به همان سبک اردوهای قدیمی و سفرهای دستجمعی که در ایران میرفتیم در همان روزهای اول به رویا تبدیل شود. خوب است بدانید ما اولین کامیونیتی در کانادا هستیم که بطور رسمی و قانونی یک اتوبوس برای خودمان داریم که هر هفته با هم به گردش و تفریح برویم.
بعد از این خرابکاری دردناک، ما یکماه تمام، شب و روز تلاش کردیم، تا اتوبوس را احیا و آن را به برنامه ها رساندیم، و خیلی ها الان خاطرات خیلی زیادی از بودن و همراهی با اتوبوس پارسمونت دارند، دیگر کسی نگران راید نبود، کسی راننده یا مسافر را قضاوت نمیکرد، همه با هم میرسیدیم، با هم دست میزدیم و میرقصیدیم، آره ما این خاطرات رو هر طور بود با هم و در کنار هم ساختیم و باز هم خواهیم ساخت.
فقط صندلی های اتوبوس مدرسه چون فرم متفاوتی نسبت به اتوبوس های ایران دارند نتوانستیم روکشی برای آنها بیابیم. و هزینه خرید پارچه و دوخت روکش هم بسیار گران در می آمد و چون صندلی ها یک تکه هستند و به کف اتوبوس جوش شده اند میبایست تمام صندلی ها کنده میشدند و صندلی های جدید خریداری و مجدد نصب میشدند که هزینه سرسام آوری میداشت. خواستم بگویم اگر پشتی صندلی ها چسب های پهن مشکی رنگ می دیدید حالا با خواندن این گزارش دلیلش را فهمیده اید. هر بار که مردم سوار اتوبوس میشدند برای من پر از حسرت و نگرانی بود که کسی بگوید چرا صندلی ها اینگونه است؟ بعضی ها هم که میپرسیدند با دانستن راز پشت آن با من همدرد و همراه میشدند. مثل میزبانی که خانه اش آنچه دار و ندارش هست را پذیرای مهمانان عزیزش میکند اما خانه اش را اوباش ویران کرده باشند. اگر چه در دل پر غصه است اما باید قوی بایستد و لبخند بزند.
جدای از هر نتیجه ایی، انتشار این خبر آن هم از طریق یک رسانی خبری محلی «مداد»، که به من بسیار کمک کردند، آگاهی دادن به شما مردم خوبم بود، که هیج جای جهان سیاه یا سپید نیست، منظورم این است که کشور عزیزمان ایران و ایرانی خوب نپنداشتند و یا غرب را مدینه ایی فاضله دانستن یا برعکس ممکن است بهایی گران برایمان به ارمغان داشته باشد. همه جای جهان را خاکستری باید دید، همیشه همه چیز در همه جا ممکن است، فقط باید تا آنجا که میتوانیم از حق و حقوق خود آگاه باشیم و برای بدست آوردنش تلاش کنیم.
سپاس که مرا خواندید و با من و پارسمونت همراه هستید