من از تهران آمدم. شهرى بزرگ با بیش از ١٠ میلیون جمعیت. خیابان ولیعصر بلندترین خیابان شهر است و از بالاى پارکوى تا به آخر خیابان، پر است از درختهاى به هم رسیده یادگارى خوشى از زمان پدرم و حتى پیش از او. من از تهران آمدم شهرى بزرگ که گاهى در گوشههاى دنج و کوچکش کسى ساز بهدست میگرفت و میزد براى خوشى. تهران شهر بزرگیست، شهر همهی خاطرات و خوشیهاى من، شهر تئاتر، سینما، صف کتاب فروشیها و کوههاى رفع خستگىِ آخر هفتهها.
٨ سال است دیگر تهران نیستم، اما میدانم الان یکى از نشانههاى شهرم ماشینهاییست براى مراقبت از ترویج بىبندوبارى و خوشىهاى «نامربوط» در همه جاى شهر!
پس از جریانات ٨٨ خیابان ولیعصر بعد از پارک وى یکطرفه شد. دیگر نخواستم که آنجا قدم بزنم.
من از کشور بهانههاى بزرگ براى خوشحالى آمدهام. اینجا، مونترال شهر بهانههاى کوچک براى شاد بودن است!
هوا که گرم میشود توى این شهر لحظه به لحظه شادى و زندگى میفروشند، مردم به دنبال سرگرمى توى کوچه و خیابان راه میافتند. براى من که از شهر خوشى فقط در خانه، از شهر ممنوعهها آمده بودم، این همه صدا و آشوب توى شهر چیز عجیبى بود. قبل از آمدنم دوستى میگفت توى پاریس مردم و شهردارى به اتفاق هم از هر اتفاقى یک مراسم میسازند. چیزى شبیه مراسم خوردن هاتداگ یک دلارى در پارک محل!
اینجا که آمدم دیدم شهرى که تاریخ و سنت ندارد، دارد تمام تلاشش را میکند تا کارناوال و سالیانه و تابستانه بسازد. تابستان از گرفتن باغچههاى کوچک از شهردارى محل براى کاشت سبزیجات و تفریح شروع میشود و با پایان فصل گرم و زمان برداشت این سبزیجات و فروششان توى پارکهاى محلى پایان مییابد. این میان در محل و میدانى که مرکز هنر نام گرفته، اغلب شبها جشنى برپاست و مراسمى. شروعش با فرانکوفولى است. و با فستیوال جاز و خنده و شبهاى آفریقا ادامه پیدا میکند. قصه این فستیوالها از پارکهاى محلى شروع میشود و تا بزرگترین فستیوال جاز دنیا ادامه مییابد. کمى آنسوتر از مرکز هنر شهر، توى بندر پیر مونترال هر هفته آتشبازى برپا میکنند. هر آتش بازى به نام کشورى است و در آخر برندهاى هم دارد.
شهردارى محلهها هفتهها براى فروش سبزیجات و گوجه و کدو دور تا دور محل تبلیغ نصب میکنند و تو را تشویق میکنند به شمارش روزها تا روز موعود فروش سیبزمینى و خیار و سیر تازه. آخر فصل هم که میشود، من هم با چند اسکناس ٥ دلارى به جمع خوشحالان و خریداران میپیوندم.
اما اعتراف میکنم با همهی این گذر از نبایدها و ترسها، من هنوز با تاریخ و فستیوال تاریخ خودم زندهام. آخر میدانید من در کشورم فقط براى یک فستیوال روز شمارى کردهام، فستیوال بهار و شکوفهها در شهر ممنوعه.