اینجا شهر کلیساها و ناقوسهاست. کلیساهایى که دیگر حکمرانى نمیکنند و بخشى از تاریخ شهر شدهاند. شش سال پیش براى شنیدن کنسرت حسین علیزاده به کلیسایى در خیایان شربروک رفتم. باور نمیکردم آدرسى که به دنبالش میگشتم به یک کلیسا ختم شود.
پسرک ٩ ماهه بود که فهمیدم در کلیساى محلمان براى مادران و کودکان کلاسهاى آموزشى و تفریحى هست. طبقه پایین کلیسا تجهیز شده بود براى استفادهی مادرها و کودکانشان. هر روز هفته یک برنامه برپا بود و دوشنبهها روز نگهدارى بچهها بود براى ٤ ساعت در روز، تا مادرانشان بتوانند نفسى بگیرند و به کارهایشان برسند. آنجا به مادران یاد میدادند در حالى که کودکان و نوزادانشان را در آغوش دارند برقصند، ورزش کنند و از زندگى لذت ببرند.
یک ماه پیش به جشن یک سالگى بنیاد حمایت از زنان سرپرست خانواده افغان رفتم. تعدادى از همین زنان در آشپزخانهی کلیساى بزرگى در خیابان سنتکاترین غذاهاى جشن را آماده کردند و میهمانى نهار را همه دور هم در یکى از سالنهاى بزرگ و زیباى کلیسا جشن گرفتیم.
هفتهی پیش براى شنیدن اجراهای موسیقیدانان جهان به کلیسایى در خیابان پارک رفتم. صداها و سازها همانقدر به هیجانم میآوردند که مجسمهها و ویتراهاى زیباى دورتادور کلیسا.
روزى که آمدم، اینهمه کلیسا و ناقوس برایم روایت تاریخى بىنسبت با من بود و بس. اما در این سالها من با این کلیساها پیوند خوردم و آنها بخشى از خوشیهاى من شدهاند. دیگر هیچکدامشان براى من ناقوس مذهب را نمینوازند.