عصر، صالح کمزاری و پسر کدخدا با جهاز کوچکی رفته بودند روی دریا و در امتداد ساحل میگشتند و هیزم جمع میکردند. شب، دریا ضربه زده بود و هیزم زیادی روی آب آورده بود. صالح که با پاروی کهنهای هیزمها را طرف جهاز میکشید به پسر کدخدا گفت: «من هیچ وقت ازدریا سر در نمیآرم، نمیدونم چه جوریه، حالا همه جمع بشن و عقلاشونو بریزن رو هم، نمیتونن بفهمن که این همه چوب از کجا اومده. یه چیزی تو دریاس که روراس نیس، ظاهر و باطنشو نشون نمیده، یه روز خالیه، یه روز پره، یه روز همه چی داره، یه روز هیچی نداره. انگار که با آدمیزاد شوخی میکنه، حالا این همه چوب رو آبه، یه دقة دیگه ممکنه یه تکهم پیدا نباشد.»
پسر کدخدا گفت: «واسه همیناس که بهش میگن دریا.»
صالح گفت: «هر چیزم که رو خشکیه، اگه خوب فکرشو بکنی از دریاس. دریا از هیچ چی واهمه نداره، نمیترسه، اما همه از دریا میترسن.»
پسر کدخدا که حوصلهاش سر رفته بود گفت: «حالا چه کار داری به این کارا؟ فعلاً تا میتونی هیزم جمع کن، زیادم تو نخ این حرفا نرو.»
صالح دمغ شد و پارو را انداخت روی هیزمها که سیگاری آتش بزند، یک مرتبه چشمش به ساحل افتاد و با صدای بلند گفت: «هی! هی! اونجارو!»
پسر کدخدا برگشت و روی ساحل بچة کوچکی را دید که با قدمهای بلند از آبادی دور میشد.
صالح گفت: «میبینیش؟»
پسر کدخدا گفت: «بچة کیه؟»
صالح گفت: «نمیدونم، عین آدم بزرگا راه میره.»
پسر کدخدا گفت: «خیلی از آبادی فاصله داره، ممکنه مال آبادی نباشه.»
صالح گفت: «پس مال کجاس؟»
پسر کدخدا گفت: «خدا میدونه، شاید مال غربتیها و « شهریشن» ها باشه.»
صالح گفت: «کدوم غربتی؟ حالا که فصل غربتیها نیس.»
پسر کدخدا گفت: «میگی چه کارش کنیم؟»
صالح گفت: «بریم بگیریمش.»
پسر کدخدا گفت: «قایقو نمیشه کشید ساحل.»
صالح گفت: «بپر تو آب و برو بگیرش.»
و پارو را برداشت و هیزمهایی را که دور جهاز جمع شده بودند کنار زد. پسر کدخدا پیراهنش را در آورد و پرید توی آب، در حالی که چوبها را کنار میزد و سرش را بالا گرفته بود و به طرف خشکی عجله کرد. و صالح روی هیزمها نشست و چشم دوخت به بچه که با قدمهای بلند راه میرفت و به پسر کدخدا، که رو به بچه شنا میکرد.
پسر کدخدا تا به ساحل رسید و از آب بیرون آمد، چند قدمی بیشتر با بچه فاصله نداشت. پیرهن نازک و دو رنگی تن بچه بود و موهای وزکرده و پوست شفافش زیر نور آفتاب میدرخشید. تکهای استخوان زیر بغل گرفته بود و بیاعتنا به سروصدای پشت سرش قدمهای بلند برمیداشت و جلو میرفت.
پسر کدخدا سوت زد. بچه، بی آنکه به عقب برگردد، تندتر کرد، پسر کدخدا هم تندتر کرد و نیم دایرهای زد و روبهروی بچه ظاهر شد. بچه تا او را دید ایستاد. پسر کدخدا هم ایستاد. چند لحظه همدیگر را نگاه کردند.
پسر کدخدا صورت گرد وچشمهای درشت بچه را نگاه کرد و پرسید: «کجا میری بابا؟»
بچه چیزی نگفت . و پسر کدخدا پرسید: «بچة که هستی؟»
بچه عقب عقب رفت و ترس صورتش را پر کرد. پسر کدخدا گفت: «میترسی؟ از چی میترسی؟»
بچه ایستاد و اخمهایش را تو هم کرد. پسر کدخدا برای این که ترس بچه بریزد، خندید. بچه با دقت پسر کدخدا را ورانداز کرد و استخوانی را که زیر بازوی راست داشت، داد زیر بازوی چپ. پسر کدخدا آرام جلو رفت. بچه تکان نخورد، پسر کدخدا خم شد و روی شنها زانو زد، و دستهاش را باز کرد و آرام بچه را بغل گرفت و بلند شد. پسر کدخدا و بچه صورت همدیگر را نگاه کردند و پسر کدخدا پرسید: «ازکجا میای؟»
بچه چیزی نگفت. پسر کدخدا گفت: «کجا میری؟»
بچه لب بالایش را ورچید. پسر کدخدا گفت: «بچة کی هستی؟ پدرت کیه؟»
بچه خندید. پسر کدخدا هم خندید و گفت: «این چیه زدی زیر بغلت؟»
بچه برگشت و دریا را که همهمة خفهای داشت نگاه کرد. پسر کدخدا گفت: «بلد نیستی حرف بزنی؟»
بچه دوباره اخم کرد و لب و لوچهاش را ورچید. پسر کدخدا گفت: «نه، نه، کارت ندارم، اخم نکن.»
هوار صالح بلند شد: «آهای های!»
پسر کدخدا برگشت و هوار زد: «چه خبره؟»
صالح اشاره کرد و پسر کدخدا بچه را کول گرفت ورفت توی آب. چند قدم که پیشتر رفت، پاهایش از زمین کنده شد و شروع به شنا کرد، بچه در حالی که محکم کلة او را چسبیده بود، پاهایش را توی آب تکان تکان میداد.
کنار جهاز که رسیدند صالح خم شد و بچه را گرفت و برد بالا. پسر کدخدا هم خودش را کشید بالا. هر دو چند لحظه به بچه خیره شدند.
پسر کدخدا گفت: «چرا این جوریه؟»
صالح گفت: « چشماشو نگا کن.»
پسر کدخدا خم شد و گفت: «آره، یه چشمش یه رنگ و چشم دیگهشم یه رنگ دیگه.»
صالح گفت: «مال کجاس؟»
پسر کدخدا گفت: « حرف نمیزنه، هیچ چی نمیگه.»
صالح بچه را برداشت و گذاشت روی هیزمها و گفت: «چه کارش بکنیم؟»
پسر کدخدا گفت: «چه کارش میخوای بکنی؟»
صالح گفت: «خیال نمیکنم مال آبادی ما باشه، تو آبادی ما همچو بچة عجیبی پیدا نمیشه.»
پسر کدخدا گفت: «تو مگه همة بچههای آبادی رو میشناسی؟»
صالح گفت: «آره، حالا میگی ببریمش آبادی؟»
پسر کدخدا گفت: «نبریمش چه کارش بکنیم؟ بندازیماش دریا؟»
جهاز را برگرداندند و راه افتادند طرف آبادی. دریا به حرکت در آمده بود و چوبها به طرف افق راه افتاده بودند.
صالح به پسر کدخدا گفت: «مواظبش باش نیفته تو آب.»
پسر کدخدا برگشت و بچه را که روی هیزمها به خواب رفته بود برداشت و کف جهاز خواباند.
2
به ساحل که رسیدند، زورقهها و جهازات از دریا برگشته بودند. مردها و زنها مشغول خالی کردن چوبها بودند. زکریا و محمد احمد علی دونفری هیزمها را قپان میکردند و کدخدا روی زورقة برگشتهای نشسته بود و تسبیح میانداخت.
وقتی جهاز صالح و پسر کدخدا به ساحل رسید، صالح آمد توی آب و بچه را بغل کرد و پسر کدخدا طناب لنگر را گرفت و تاب داد و انداخت روی شنها و پرید توی آب و دوش به دوش صالح به طرف ساحل راه افتادند. از آب که آمدند بیرون، عبدالجواد آنها را دید و گفت: «خسته نباشی صالح.»
بعد چشمش افتاد به بچه و با تعجب آمد جلو و گفت: «هی، صالح این دیگه چیه؟»
صالح گفت: «یه بچهس.»
عبدالجواد در حالی که چشمهایش گشاد شده بود دست به فریاد گذاشت: «هی کدخدا! هی محمد حاجی مصطفی! هی زاهد! هی جماعت! صالح یه بچه از دریا آورده.»
جماعت بدو بدو آمدند و دور صالح و پسر کدخدا جمع شدند و زل زدند به بچه که راحت بغل صالح نشسته بود.
عبدالجواد در حالی که بالا و پائین میپرید و ذوق میکرد گفت: «هی بچهرو، بچهرو.»
محمد احمد علی که دور از دیگران ایستاده بود گفت: «بچة دریاس؟ آره؟ مال دریاس؟»
کدخدا گفت: «از کجا گرفتینش؟»
محمد حاجی مصطفی گفت: « ولی این لباس تنشه؟ مال دریا نمیتونه باشه.»
زکریا که تازه رسیده بود جماعت را عقب زد و جلو آمد و در حالی که گونة بچه را دست میکشید گفت: «چه رنگی داره، چه چشمائی داره.»
محمد حاجی مصطفی گفت: «راستشو بگین اینو از کجا آوردین؟»
صالح گفت : «داشت رو آب راه میرفت که گرفتمش.»
زکریا گفت: «دروغ میگه، صالح کمزاری دروغ میگه.»
پسر کدخدا گفت: «دروغمان کجا بود؟ مگه ما از دریا نیومدیم؟»
محمد احمد علی گفت: «دوباره ببرینش تو دریا، بچة دریا بدشگونه.»
زکریا گفت: «حالا راستشو بگین، میترسم محمد احمد علی دوباره بدجون بشه.»
پسر کدخدا گفت: «از اون طرف ساحل پیداش کردیم.»
همه نفس راحتی کشیدند و جلوتر آمدند.
کدخدا گفت: « حالا این بچه مال کیه؟»
صالح گفت: « مال آبادی ما نیستش.»
زکریا گفت: « مال غربتیها نباشه؟»
پسر کدخدا گفت: « غربتیها هنوز پیداشون نشده.»
زکریا گفت: « پس مال کجاست؟ از کجا اومده.»
پسر کدخدا گفت: « هیشکی نمیدونه، فقط خدا میدونه.»
محمد حاجی مصطفی گفت: «شما وقتی دیدینش چه کار میکرد؟»
صالح گفت: « همینجوری سرشو گرفته بود و میرفت.»
عبدالجواد گفت: « یعنی این میتونه راه بره؟»
صالح گفت: «چطور نمیتونه.»
بچه را گذاشت زمین و جماعت راه باز کردند، بچه استخوان پاره را گرفت زیر بغل و با قدمهای بلند بطرف آبادی راه افتاد.
جماعت پشت سر او به حرکت درآمدند.
محمد حاجی مصطفی گفت: «عجیبه، چه جوری راه میره.»
صالح گفت: « آره، اما نمیتونه حرف بزنه.»
زکریا گفت: « چطور میشه، بچه که راه بره، لابد حرفم بلده بزنه.»
صالح گفت: « فعلاً این بلد نیست حرف بزنه.»
کدخدا گفت: «همین جور داره میره، برین بگیریناش.»
پسر کدخدا دوید و بغلش کرد و آمد توی جماعت، همه راه باز کردند و پسر کدخدا نشست روی هیزمها و بچه را گذاشت وسط دو تا پایش.
یکی از زنها تکهای نان به طرف صالح دراز کرد و گفت: « اینو بده بخوره، ببینم خوردن بلده.»
صالح نان را داد دست بچه و بچه شروع به سق زدن کرد. همه نفس راحتی کشیدند و نزدیکتر آمدند.
کدخدا گفت: «حالا میگین چه کارش کنیم؟»
زکریا گفت: «یه نفر باید نگرش داره.»
کدخدا گفت: «کی نگرش داره؟»
زکریا گفت: « یه نفر که بچه نداره و اجاقش کوره.»
محمد حاجی مصطفی گفت: «همه تو آبادی بچه دارن.»
عبدالجواد گفت: «این که دیگه غصه نداره، هر شب یه نفرمون نگرش میداریم، شاید پدر و مادرش پیدا بشن.»
کدخدا گفت: «بد نگفتی عبدالجواد، امشب کی میبردش خونه؟»
زکریا گفت: « امشب تو میبریش، شب اول مهمون کدخداس.»
کدخدا گفت: «باشه، قبول میکنم.»
آفتاب رفته بود و هوا داشت تیره میشد، که جماعت بلند شدند وصالح کمزاری بچه را داد بغل پسر کدخدا، و بهطرف آبادی راه افتادند. چند قدمی که رفتند محمد احمد علی خودش را رساند به صالح و گفت: « هی صالح، زکریا دروغ میگه، اون نمیخواد راستشو بگه، من هول تو دلم افتاده. راستی این بچه را از کجا گیر آوردین؟»
صالح کمزاری گفت: « راستش خود منم نمیدونم ازکجا گیرش آوردیم.»
3
شب بچه را بردند خانة کدخدا. زن کدخدا توی تغار خمیر کرد و نان پخت. کدخدا و پسر کدخدا و محمد احمد علی جمع شدند دور مهمان که کنار دیوار نشسته، پاهایش را دراز کرده بود طرف چراغ. دریا آشفته بود و باد خود را به در و دیوار میکوبید. کدخدا درهای چوبی دریچهها را بسته بود که چراغ خاموش نشود.
شام را که خوردند کدخدا گفت: « حالا چه کارش کنیم.»
زن کدخدا گفت: «بخوابونیمش.»
کدخدا گفت: «همچو راحت نشسته که انگار خیال خواب نداره.»
پسر کدخدا گفت: «اگه یه دو کلام حرف میزد، میشد چیزی ازش فهمید، عیبش اینه که نه میخنده، نه گریه میکنه و نه حرف میزنه.»
زن کدخدا گفت: « این که عیب نیستش، بچه هر چی بیسر و صداتر بهتر.»
پسر کدخدا گفت: «چیش بهتر؟»
زن کدخدا گفت: «حالا اگه عرو تیز میکرد و گریه راه میانداخت بهتر بود؟»
پسر کدخدا گفت: « خوب که نبود، این جوریش هم خوب نیس، عین آدم بزرگا نشسته و بربر همه را نگاه میکنه، آدم ترسش میگیره.»
صدای باد بیشتر شده بود که در زدند. زن کدخدا گفت: «یکی اومد.»
پسر کدخدا بلند شد و در را باز کرد. زن محمد حاجی مصطفی و عروسش دم در پیدا شدند.
زن کدخدا گفت: « بسم الله ، بسم الله ، بفرمایین.»
زن محمد حاجی مصطفی گفت: « اومدیم مهمونو ببینیم.»
و آمدند تو. خم شدند و به بچه زل زدند و نشستند پای چراغ. کدخدا بلند شد و رفت توی تنشوری که بخوابد ومحمد احمد علی عقبتر نشست.
زن کدخدا گفت: « شماها میشناسینش؟»
زن محمد حاجی گفت: « نه، من نمیشناسمش.»
عروس محمد حاجی مصطفی گفت: « چشماش چرا این جوریه؟»
محمد احمد علی از گوشة اتاق گفت: «عین آدم بزرگا میمونه.»
زن محمد حاجی مصطفی گفت: «میخوایین چه کارش بکنین؟»
زن کدخدا گفت: « هیچ چی، امشب پیش ماست و فردام میفرستم خونة شما.»
صدای باد بیشتر شد و در زدند. زن کدخدا گفت: «مهمون اومد.»
پسر کدخدا بلند شد و در را باز کرد. زن صالح با دخترش پشت در بودند.
زن کدخدا گفت: «بسم الله، خوش اومدین، بفرمایین.»
زن صالح گفت: «اومدیم بچه رو ببینیم.»
و نشستند بغل دست زن و عروس محمد حاجی مصطفی.
زن کدخدا گفت: «صالح براتون گفت که چه جوری پیداش کردن؟»
زن صالح گفت: « آره، یه چیزایی گفت و من حالا اومدم ببینم چه جوریه.»
عروس محمد حاجی مصطفی گفت: «چشماشو ببینین.»
همه خم شدند و نگاه کردند. زن کدخدا گفت: «کار خدا رو میبینین؟»
زن صالح گفت: « شما میگین مال کجاست؟»
زن محمد حاجی مصطفی گفت: « هیشکی نمیدونه مال کجاس، یا مال بیابونه یا مال دریاس.»
زن صالح گفت: « میخوایین چه کارش بکنین؟»
زن کدخدا گفت: «امشب این جاس، فردا خونة محمد حاجی مصطفیس و پس فردام میآد خونة شما.»
صدای باد بیشتر شد و در زدند.
زن کدخدا گفت: «یه مهمون دیگه اومد.»
پسر کدخدا بلند شد و در را باز کرد. مادر عبدالجواد پشت در بود.
زن کدخدا گفت: «بفرما تو مادر عبدالجواد.»
مادر عبدالجواد آمد تو وگفت: « سلام علیکم، اومدم ببینم راست میگن که یه بچه از دریا آوردهن این جا؟»
پسر کدخدا گفت: «آره راست میگن، بفرما ببین.»
مادر عبدالجواد جلو آمد و خم شد و بچه را نگاه کرد و بعد نشست بغل دست دختر صالح. زن حاجی محمد مصطفی گفت: « میبینی چه جوریه مادر عبدالجواد؟»
مادر عبدالجواد گفت: «عین عروسکه، تکون نمیخوره.»
عروس محمد حاجی مصطفی گفت: «عین آدم بزرگاس.»
و محمد احمد علی از توی تاریکی گفت: «چشماشو ببین مادر عبدالجواد.»
زن کدخدا گفت: امشب این جاس، فردا شب مهمون محمد حاجی مصطفی و پس فردا شب مهمون صالح و اون یکی شبم مهمون شماس.»
باد بیشتر شد و در زدند. زن کدخدا گفت: « به به، به به، اینم یه مهمون دیگه.»
پسر کدخدا بلند شد و در را باز کرد. پشت در هیچ کس نبود.
باد شدیدی آمد تو و چراغ را خاموش کرد.
4
آفتاب زده بود و مردها هنوز از دریا برنگشته بودند که زن کدخدا ، بچه را برد در خانة محمد حاجی مصطفی. زن محمد حاجی مصطفی داشت برای گاوها فخاره میپخت که صدای زن کدخدا را شنید و آمد دم در. زن کدخدا سلام و علیک کرد و گفت: « زن حاجی برات مهمون آوردم.»
زن محمد حاجی مصطفی گفت: « دست شما درد نکنه، کار خوبی کردی.»
و دست بچه را گرفت و کشید تو. زن کدخدا گفت: « دیشب نمیدونی چه بلائی سر ما آورده، نه خودش خوابیده، نه گذاشته که ما یه چرت بخوابیم و تا صبح هی راه رفته و خواسته سوراخی پیدا کنه و بزنه بیرون. »
زن محمد حاجی مصطفی گفت: «چه کارش کردین؟»
زن کدخدا گفت: « نزدیک صبح که مردا میرفتن دریا، دست و پاشو بستن و گذاشتنش تو صندوق و من حالا باز کردم و آوردمش پیش شما.»
زن محمد حاجی مصطفی گفت: «نکنه گرسنهش بوده؟»
زن کدخدا گفت: « نه، گرسنهش نبود، فقط هوای بیرون به سرش زده بود، هر وقت که باد تکون میخورد، آرام و قرارش میبرید و میخواس بزنه بیرون.»
زن محمد حاجی مصطفی، چند لحظه بچه و زن کدخدا را نگاه کرد و گفت: «خدا کنه که امشب مثل دیشب شلوغ نکنه.»
زن کدخدا گفت: «خدا کنه.»
و خدا حافظی کرد ورفت بیرون.
زن محمد حاجی مصطفی دست بچه را گرفت و برد زیر سایهبان. فخّاره توی تغار حلبی جوش آمده بود و بوی تلخ هیزم و هستة خرما همه جا را پر کرده بود. زن محمد حاجی مصطفی بچه را نشاند کنار دیوار و رفت سر تغار که فخّاره را بهم بزند. بچه بیحرکت نشسته بود و روبهرویش را نگاه میکرد. چشمهایش درشتتر شده ، نصف بیشتر صورتش را پر کرده بود.
زن محمد حاجی مصطفی کنار اجاق نشست روی زمین و زل زد به بچه و گفت: «هی کوچولو، چرا این جوری نگاه میکنی؟»
بچه جواب نداد. زن محمد حاجی مصطفی گفت: «حالا اینجا هیشکی نیس، یواشکی بهم بگو تو مال کی هستی، از کجا اومدهای؟»
بچه جواب نداد و پا شد و آمد کنار زن محمد حاجی مصطفی، و نشست به تماشای بالهای کوتاه آتش زیر تغار. زن محمد حاجی مصطفی پا شد و رفت سر تغار، مقداری فخّاره ریخت روی یک تکه چوب و آورد و گذاشت جلو بچه.
صدای گاوی از پشت دیوار شنیده شد و بچه شروع به خوردن فخّاره کرد.
5
شب دیروقت در خانة محمد حاجی مصطفی را زدند. زن محمد حاجی مصطفی بلند شد و در را باز کرد. یک زن و مرد غربتی پشت در بودند. مرد سیگار میکشید و زن توی تاریکی نشسته بود و خورجین بزرگی را میکاوید. زن محمد حاجی مصطفی با عجله برگشت تو و داد زد : «هی حاجی، اومدهن سراغ بچه، اومدهن ببرنش.»
محمد حاجی مصطفی که تازه چشمش گرم خواب شده بود، بلند شد و آمد دم در. زن و مرد غربتی توی دهلیز به انتظار ایستاده بودند.
محمد حاجی مصطفی گفت: « سلام علیکم، مرحبا، مرحبا، بفرمایین تو.»
زن و مرد چیزی نگفتند و آمدند تو. زن محمد حاجی مصطفی، چراغ را روشن کرد و آورد توی مهمانخانه. غربتیها نشستند کنار دیوار. و محمد حاجی مصطفی دربچهها را باز کرد که هوا خنکتر شود ، و آمد نشست روبهروی مرد غربتی. محمد حاجی مصطفی گفت: «بالاخره پیداتون شد.»
غربتی ، اول محمد حاجی مصطفی و بعد زنش را نگاه کرد و خندید. محمد حاجی مصطفی گفت: « خیلی خوشحالی، نه؟ خب دیگه، حالا ما بچه تو صحیح وسالم تحویلت میدیم که ببریش خونهت.»
غربتی برگشت و زنش را نگاه کرد. هر دو نفر خندیدند.
مرد غربتی گفت: «یه چکه آب دارین به ما بدین؟»
زن محمد حاجی مصطفی رفت توی تنشوری و با لیوان بزرگی آب برگشت.
زن و مرد غربتی آب خوردند و لیوان خالی را گذاشتند پای چراغ.
زن محمد حاجی مصطفی گفت: « شب پیش خواب نرفته بود و حالا حسابی غرق خوابه. هر وقت خواستین برین، بیدارش میکنیم.»
زن و مرد غربتی همدیگر را نگاه کردند و چیزی نگفتند.
محمد حاجی مصطفی گفت: «صالح کمزاری و پسر کدخدا رفته بودن روی دریا ، پیداش کرده بودن.»
مرد غربتی گفت: « صالح کمزاری؟»
و زن غربتی صورتش را کرد به دیوار، و هق هق خنده، شانه هایش را تکان داد.
محمد حاجی مصطفی گفت: «شما صالح کمزاری رو میشناسین؟»
مرد غربتی گفت: « نه.»
محمد حاجی مصطفی گفت: «پسر کدخدا رو چطور؟»
مرد غربتی گفت: «پسر کدخدا؟»
و صورتش را با دستها پوشاند و شروع کرد به خنده.
محمد حاجی مصطفی هم خندید و گفت: «پس اونم نمیشناسین.»
زن و مرد غربتی بلند شدند . زن محمد حاجی مصطفی گفت: «بذارین بچه رو بیاریم.»
رفت توی اتاق دیگر و پیش از آن که برگردد، غربتیها در را باز کردند و با خنده توی تاریکی گم شدند.
6
آفتاب که زد، زن محمد حاجی مصطفی، بچه را برد خانة صالح کمزاری. زن صالح رفته بود از برکه آب بیاورد و دخترش نشسته بود و نان به تنور میزد.
زن محمد حاجی مصطفی بچه را توی حیاط ول کرد و خودش نشست کنار دختر صالح و گفت: «امروزم نوبت شماس، آوردم که پیشتون بمونه.»
دختر صالح گفت: «مادرم حالش خوب نیست، خیال نکنم که نگرش داره.»
زن محمد حاجی مصطفی گفت: «خودش گفته.»
دختر صالح گفت: «باد تو تن ننهم افتاده، چه جوری نگرش داره؟»
زن محمد حاجی مصطفی گفت: «تو نگر دار، تو که باد تو تنت نیفتاده؟»
دختر صالح گفت: «من باید مواظب مادرم باشم.»
زن محمد حاجی مصطفی گفت: « حالا بذار مادرت بیاد ببینیم چی میشه. حالا یه تیکه از اون نون بده دست این.»
دختر صالح تکهای نان برید و داد دست بچه. چند لحظه بعد زن صالح با ظرف آب آمد تو حیاط..
زن محمد حاجی مصطفی گفت: « سلام علیکم زن صالح، این بچه غربتی رو آوردم که نگرش داری. امروز نوبت توست.»
زن صالح گفت: «من تنم ناخوشه، دلم میلرزه، نمیتونم تکون بخورم، چه جوری نگرش دارم؟»
زن محمد حاجی مصطفی گفت: «اگه نمیتونی نگرش داری بده دخترت نگرش داره، بده صالح نگرش داره.»
زن صالح گفت: «چطور میشه امشبم شما نگرش دارین؟»
زن محمد حاجی مصطفی گفت: «محاله زن صالح، دیشب نمیدونی چه بلائی سر ما اومده.»
دختر صالح گفت: «چطور شده بود؟»
زن محمد حاجی مصطفی گفت: « نصفههای شب بود که دو تا غربتی اومدن در خونة ما رو زدن و اومدن تو و آب خواستن و خوردن و ما به خیالمون که پدر و مادر بچهن. ولی اونا بچه رو نگرفته از خونه زدن بیرون. و از همون موقع بچه بیدار شد و راه افتاد و ترس همة ما رو گرفت. بچه هی دور خونه میگشت و خونه عین یه لنج رو آب، تکون میخورد و مارام تکون میداد.»
دختر صالح گفت: «و شما چیکار میکردین؟»
زن محمد حاجی مصطفی گفت: «و ما هی همدیگرو صدا میکردیم، من حاجی رو، حاجی پسرشو، و من هر دو تا شونو.»
زن صالح گفت: «و بچه چه کار میکرد؟»
زن محمد حاجی مصطفی گفت: « هیچچی، همینطور دور اتاق میچرخید و راه میرفت.»
دختر صالح گفت: «خیال میکنی کار، کار کی بوده؟»
زن محمد حاجی مصطفی گفت: «به خیالم کار غربتیها بود.»
همه یکمرتبه ساکت شدند، صدای ساز و کل زدن عدهای از کنار دریا شنیده میشد.
7
شب ، کدخدا و محمد حاجی مصطفی و صالح بچه را بردند پیش زاهد. زاهد جلو کپر، توی تاریکی نشسته بود و کیلیا میجوید. کدخدا با صدای بلند گفت: «هی زاهد، سلام علیکم، یه مهمون برات آوردیم.»
زاهد گفت: « علیکم السلام، خوش اومدین و کار خوبی کردین.»
صالح گفت: « مهمون بیدردسریه، یه چیزی میخواد بخوره، و نه جای زیادی میخواد که بخوابه.»
زاهد گفت: «هر کی میخواد باشه، هر جوری میخواد باشه، مهمون عزیزه و رو چشم من جا دارد.»
کدخدا بچه را هل داد طرف زاهد و گفت: «ولی این مهمون خیلی خیلی کوچولوس.»
زاهد گفت: «هیچ عیبی نداره کدخدا.»
و بچه را روی دامنش نشاند و یک مشت کیلیا از توی کیسهای بیرون آورد و به مردها تعارف کرد: «کیلیا نمیخورین؟»
صالح یک تکه کیلیا برداشت و ریخت پشت لپش. و محمد حاجی مصطفی گفت: «عزتت زیاد.»
مردها با عجله دور شدند. و زاهد برگشت و بچه را که چشمهایش بهشدت میدرخشید و صورت کوچکش را روشن میکرد نگاه کرد. بچه اخم کرد و زاهد گفت: «چرا اخم میکنی؟ از من خوشت نمیآد؟ خب، هیشکی از من خوشش نمیآد. حالا یه جوری بساز و امشبو تحمل کن. تو هم مثل منی. راستی تو دیگه واسه چی اومدی دنیا؟ ها؟ اومدی گشنگی بخوری؟ تو کپرا بخوابی؟ با بادها حشر ونشر بکنی؟ واسه هوائیها و دیوونهها دمام بکوبی؟»
بچه بلند شد. زاهد خندید و گفت: «حوصلة این حرفا رو نداری، نه؟ کجا میخوای بری؟ نرو، همه جا تاریکه، من چراغ ندارم برات روشن کنم.»
بچه به طرف بیرون راه افتاد. زاهد دوید جلو، در حالی که دستهایش را به دو طرف باز کرده بود گفت: «چه کار میخوای بکنی؟ میخوای بری گم شی؟ میخوای بری تو تاریکی بلائی سرت بیاد؟ میخوای بری برکه ایوب و بیفتی تو آب خفه بشی؟ امشب که مهمون منی، این کارو نکن، فردا جواب مردمو چی بدم؟ بگم نتونستم یه مهمون کوچولو را نگر دارم؟»
بچه نشست روی زمین. زاهد هم نشست روبهرویش و بههمدیگر زل زدند. از برکه ایوب صدای غریبی میآمد. انگار چیزی توی آب دست و پا میزد.
زاهد گفت: «امشب خیلی شب بدیه، میشنوی؟ پاشو بریم توی کپر.»
بچه بلند شد و یک مرتبه پا به فرار گذاشت. زاهد هم بلند شد و پشت سر او راه افتاد، و به هر سایهای که پیش چشمش پیدا میشد چنگ میانداخت، و هی پشت سر هم میگفت: «کجا در میری؟ چه کار میخوای بکنی، وایستا، یه دقه وایستا، میخوام نون بدم بخوری، میخوام آب بدم بخوری، میخوام برات قطاب بدم، میخوام بچة خودم بکنمت، وایستا، وایستا.»
دم برکه ایوب که رسیدند، زاهد پرید و بچه را بغل کرد. از توی برکه خندیدند.
زاهد نفس نفس زنان گفت: «تو که نمیفهمی چه کارا میکنی. حالا بریم کپر ، میخوام برات دهل بکوبم، برات دمام بزنم، نمیخوای برات دمام بزنم؟ نمیخوای برات دهل بکوبم؟ قول بده که دیگه نمیخوای در بری، والا اونوقت من، دست و پاتو میبندم و میذارمت توی دمام بزرگ و از جای تاریکی آویزونت میکنم.»
8
ظهر محمد احمد علی رفت در خانة زکریا. زکریا زیر بادگیر نشسته بود و داشت جل ماهیگیری را وصله میکرد. محمد احمد علی زکریا را صدا زد. زکریا سرش را از توی سوراخی پای دیوار بیرون آورد و گفت: «بیا تو.»
زکریا گفت: «چه عجب این وقت روز؟»
محمد احمد علی لنگوته را از سر برداشت و گفت: «اومدم ببینم چه کارا میکنی؟»
زکریا گفت: «دارم جل وصله میکنم.»
محمد احمد علی گفت: «بذار منم وصله کنم.»
زکریا طرف دیگر جل ماهیگیری را با مقداری نخ دراز کرد طرف محمد احمد علی.
محمد احمد علی در حالیکه جل را روی زانوانش پهن میکرد گفت: «هی زکریا.»
زکریا گفت: «چیه محمد احمد علی؟»
محمد احمد علی گفت: «ظهر تو مسجد هیشکی حاضر نشد بچهرو امشب بخونهش راه بده.»
زکریا گفت: «پس چه کارش میکنن؟»
محمد احمد علی گفت: «هیچ چی، ولش میکنن تو آبادی.»
زکریا گفت: «حق دارن، همة خونهها رو بهم ریخته، زندگی همه را بهم زده.»
محمد احمد علی گفت: «پس من چه کار کنم؟»
زکریا گفت: «میخوای چه کار بکنی؟»
محمد احمد علی گفت: «اگه بچه رو ول کنن بیرون، شب حتماً میآد تو کپر من.»
زکریا گفت: « از کجا معلوم؟»
محمد احمد علی گفت: «من میدونم زکریا، حتماً میآد تو کپر من.»
زکریا گفت: « حالا میخوای چیکار بکنی؟»
محمد احمد علی گفت: «من نمیتونم تو کپر بمونم، میخوام برم رو دریا.»
زکریا گفت: «رو دریا چیکار بکنی؟»
محمد احمد علی گفت: « میرم رو عاملة محمد حاجی مصطفی بخوابم.»
زکریا گفت : «امشب هوا خوب نیس، دریا شلوغه.»
محمد احمد علی گفت: «پس چیکار کنم؟ تو مسجد که نمیتونم بخوابم، هوائی میشم.»
زکریا گفت: « برو پیش زاهد.»
محمد احمد علی گفت: «پیش زاهد هم نمیرم زکریا، زاهد نصف شبا پا میشه و دمام میکوبه.»
زکریا گفت: « پس خونة کی میخوای بری؟»
محمد احمد علی گفت: «خونة هیشکی نمیتونم برم، اگه تو بذاری میآم خونة تو، تو تنشوری تا صبح میشینم و برات جل وصله میکنم.»
زکریا گفت: «باشه، بیا خونة من، برات قلیون هم میدم، جل هم نمیخواد وصله کنی، فقط راحت بگیر و بخواب و جیغ وداد هم راه ننداز.»
محمد احمد علی گفت: « قول میدم زکریا که امشب گریهم نکنم.»
9
غروب که شد محمد احمد علی رفت خانة زکریا و توی تنشوری قایم شد. صالح کمزاری و پسر کدخدا بچه را بردند جلو مسجد و چند قطاب توی دامنش ریختند و وقتی که بچه مشغول خوردن شد، هر دو پاورچین پاورچین برگشتند وفرار کردند. چند لحظة بعد در همة خانهها بسته شد.
شب شلوغی بود و چیزی دریا را بهم میزد و میآشفت که بچه بلند شد و راه افتاد. اول رفت طرف خانة کدخدا و در بیرون را پنجول کشید. کدخدا و زنش که پشت در کمین کرده بودند شروع کردند به دعا خواندن. بچه بلند شد و رفت در خانة محمد حاجی مصطفی. زن محمد حاجی مصطفی که پشت در بود بچه را تهدید کرد و فحش داد.
و بچه رفت دم در خانة عبدالجواد. مادر عبدالجواد که پشت بام نشسته بود، از سوراخی بادگیر عبدالجواد را صدا کرد. عبدالجواد آمد پشت بام وظرفی آب روی سر بچه ریخت.
آنگاه همهمة غریبی از آبادی بلند شد، انگار داشتند زیر زمین را خالی میکردند.
محمد احمد علی که توی تنشوری خانة زکریا دراز کشیده بود، هول تو دلش افتاد و صورتش را به زمین چسباند.
و صدای دمام زاهد از پشت برکة ایوب بلند شد.
10
صبح بچه را توی کپر محمد احمد علی پیدا کردند و آوردند جلو مسجد. عبدالجواد رفت کدخدا و محمد حاجی مصطفی را خبر کرد. هوا ابری بود و دریا به صدا درآمده بود که همه آمدند و دور هم جمع شدند.
زکریا گفت: «دیشب تا صبح هیشکی نتونسته چشم رو هم بذاره و بخوابه.»
کدخدا گفت: «خواب چیه، از وحشت داشتیم زهره ترک میشدیم.»
زکریا گفت« چارهاش اینه که هر چه زودتر شرشو از سرمون واکنیم.»
عبدالجواد گفت« تقصیر صالحه که اینو آورد توی آبادی.»
صالح گفت: « من تنهایی نیاوردم، پسر کدخدا با من بود.»
پسر کدخد گفت: « ما چه میدونستیم، به خیالمون که یه بچة معمولیه.»
عبدالجواد گفت: «چارهاش اینه که ورش داریم و ببریم تو بیابون و رهاش بکنیم.»
کدخدا گفت: «خدا رو خوش نمیاد، گرفتار جونور میشه.»
محمد احمد علی گفت: «هیچ طوریش نمیشه کدخدا، این یه بچه مضراتیه، هیچ بلائی سرش نمیاد.»
زکریا گفت: «عبدالجواد راست میگه، صالح ورش دار راه بیفتیم ، ببریم بذاریمش سر راه غربتیها.»
صالح بچه را برداشت و مردها همه دنبال هم، از آبادی بیرون آمدند. صدای دریا بیشتر شده بود و باد ملایمی روی جاده ، گرد و خاک میکرد. و مردها بیآنکه کلمهای رد و بدل کنند جلو میرفتند، و هر چند قدم به نوبت بچه را بغل میگرفتند.
از پیچ تپهها که گذشتند به کفة شوره زاری رسیدند. زکریا گفت: «این جا راه غربتیهاس.»
صالح گفت: «پس میذاریمش این کنار.»
و بچه را گذاشتند روی زمین و توبرة قطاب را هم گذاشتند بغل دستش . بچه بیحرکت نشسته بود و کفه را تماشا میکرد که زکریا اشاره کرد و همه آرام دور شدند و از پیچ تپهها گذشتند.
عبدالجواد گفت: «تندتر بریم.»
و تندتر کردند.
راه زیادی نرفته بودند که زکریا برگشت و پشت سرش را نگاه کرد و یک مرتبه گفت: «هی، داره میآد.»
همه پشت سرشان را نگاه کردند. بچه با قدمهای بلند پشت سر آنها راه میآمد.
محمد حاجی مصطفی گفت: «داره میآد ، چیکار بکنیم؟»
صالح گفت: «راهمونو کج کنیم، اونوقت پشت سر ما میآد و راه آبادی رو گم میکنه.»
مردها راهشان را کج کردند و از تپة کنارجاده بالا رفتند و به کمرکش تپه که رسیدند به عقب برگشتند. بچه، بیاعتنا به آنها، با قدمهای تند و بلند، به آبادی نزدیک میشد.
هوا صاف بود و چیز با نشاطی توی دریا میخندید و مردها مضطرب و وحشتزده، دور هم جمع شده با بیچارگی چشم به قریه داشتند.
مجموعه: ترس و لرز
نشر: نگاه