ایستادهام و نگاه میکنم. کسی میخواهد و کسی دیگر نه. زنی میخواهد خودش را به پشت یک وانت برساند. اما کسانی که پایین ماشین هستند به زن اجازه بالا رفتن نمیدهند.
دختر جوانی آن بالاست، او همانی است که در تمام طول راه شعار داده و ما همراهیاش کردهایم. افرادی دیگر هم همان بالا شعار دادهاند و سخرانی کردهاند، اما به زن میانهسال اجازه نمیدهند تا بالا برود. او پرچم ایران را با طرح شیر و خورشید در دست دارد، پرچمی که برای بسیاری نماد پادشاهیست.
ذهنم خاطرات چند لحظه قبل را مرور میکند. زن میانسال، آرام کنارم زمزمه کرده بود که اینها، « تودهای و اصلاحطلب» هستند و مخالف پرچم ایران به طرح شیر و خورشید. او گفته بود که مخالفان پرچم شیر و خورشید، موافق تغییر رژیم نیستند. جوابی برایش نداشتم. چنان مهربان و مادرانه حرف میزد که فرصت هرگونه جوابی را از من میگرفت.
زن میانسال میپذیرد تا پرچمش را کنار بگذارد و دیگرانی که از پایین مخالف حضور او در بالای وانت هستند، راضی میشوند تا او بالا برود. اما او هنوز شالی با پرچم ایران با نشان شیر و خورشید بر گردن دارد. میگوید سردش است. کسی را یارای گرفتن این شال نیست. پیراهن تنش هم نشان شیر و خورشید دارد.
زن حالا خودش را به بالای وانت رسانده است. در کنار دخترانی که میتوانند همسن دختران خودش باشند. موهایش را باز میکند، موهایی را که رنگشده و آراستهاند. چنان موهایش را باز میکند که گویی کسی خودش را برای رفتن به میدان جنگ آماده میکند. بریدن این موها، این موهای زیبا، آسان نیست. موهایی زیبا و زیبایی هم جرم نیست.
زن قیچی به دست، چنان بیرحمانه به جان زیباییاش میافتد، که جلاد نمیتواند به جان طعمهاش. هق میزند و موها را میبرد. زار میزند و قیچی میکند. در کنار دخترانش. خواهران ما. موهایش را میبرند و به زیر میریزند. این موها، قرار است بذرهای آزادی باشند.
زن که دیگر نه مویی برای بریدن دارد و نه توانی در دستهایش، از ماشین پایین میآید. دختری جوان، و احتمالا مخالف با پرچم شیر و خورشیدش او را در آغوش میگیرد. زار میزنند. هقهق گریههایش سنگهای اطراف را به اشک میآورد. چه رسد به من. به من که یکی از همین مردمم. با دوربینی در دست و بعضی در گلو.
اگر دوربینهای در دستم نبودم، اگر شرم شرقیام نبود، من هم زن را همچون مادرم یا خواهرم در آغوش میگرفتم و میگریستم. بغضی چند ساله را بالا میآوردم. بغضی که گلویم را، نفسم را، قلبم را و روحم را مچاله کرده است.
همیشه تلاشم این بوده که «مرده باد» نگویم. هرگز به مرگ کسی راضی نیستم حتی اگر جلاد باشد. تلاش کردهام همهی باورها را پاس بدارم. دوست دارم، همیشه در کنار هم باشیم، همدیگر را دوست بداریم، چنانچه دختر جوان و زن میانسال همدیگر را دوست داشتند و دستکم برای چند لحظه یکی شدند.
دلم برای ایرانم تنگ شده، برای دوستانم. برای همه کوچهها و خیابانهایش. دلم برای بوی کوچههای باران خورده شهرم، رشت تنگ شده. نتوانستهام وطنم را در کولهپشتیام بگذارم و با خودم بیاورم. این است که من هم زار میزنم. کسان دیگری هم زار میزنند. همه مثل هم. همه چون آن زن دلشکسته.
وقت آنست که بیشتر از گذشته با هم حرف بزنیم. بیشتر در کنار هم باشیم. بیشتر همدیگر را در آغوش بگیریم. بیشتر با هم مهربان باشیم. وقتش فرا رسیده بیشتر به هم گوش دهیم. به دقت. به دقت بشنویم و اگر چیزی را نمیدانیم، یاد بگیریم. بیایید نشانههایی را از خودمان دور کنیم که ما را از هم جدا میکند؛ همه چیزهایی را که بینمان فاصله میاندازند. بایید سرشار از معنا باشیم، یک معنای عمیق، همچون یک نفس عمیق در فردای آزادی.
ایران ما، در انتظار دانایی و توانایی ماست.
در عین سادگی و شیوایی ،صحنه یک جمع از ایرانیانی با نظرات و دیدگاههای سیاسی مختلف اما دارای اشتراکی واحد (ایرانی بودن و دوری از وطن ) و البته انسان بودن را به زیبایی به تصویر کشیدید .
ماهم دلتنگیم برای همه انهایی که از وطن دورند برای همه انسانها .برای همه ی انسانیت ،برای روح عطوفت و مهربانی و یکدلی و وفاق…با آرزوی دل خوش و قلبی آرام برای همه ی هم وطنانم و برای همه ی انسانها