این کلمات را در دقایقی مینویسم که به ساعت مونترال، عقربهها بیست و ششمین روز تیرماه ۱۴۰۱ را ترک میگویند و جهش کنان پا در روز بیست و هفتم میگذارند، روزی که من چهل سال از بودنم بر این سیاره میگذرد. در این دقایق به غایت معمولی میخواهم به رسم همه آنها که تولد چهل سالگیشان را جور دیگری قدر میبخشند و در وصف احساسشان در این لحظات مینویسند، دیدگاهم را به آنچه بر من گذشت و آنچه تا کنون فهمیدهام جمعبندی کنم.
البته اول باید بگویم که از نظر من مهم پنداشتن یا به قول بعضیها بحران چهل سالگی بیش از آنکه یک اتفاق زیستی باشد، یک پدیده اجتماعی است. به اعجاز آموزههای ناخودآگاه و ارزشهایی که نمیدانیم به کدامین دلیل منطقی در ذهن نهادینه میشوند، خیلی از ما انتظار داریم تا چهل سالگی یک تحول فکری عظیم داشته باشیم وعوایدش را مثلا در قالب کتابی تقدیم بشریت کنیم، یا یک جایزه بزرگ علمی بگیریم، یا یک مدال ورزشی به گردن بیاندازیم، یا یک هنرمند صاحب سبک بشویم، یا یک حلقهای از دوستان بهم بزنیم و شمع جمعی باشیم که در نهایت فکر کنیم زندگیمان به چیزی ارزیده است.
من و تا جایی که میدانم شاید بیشتر بچههای چند سال بزرگتر از من و چند سال کوچکتر از من که نقطه ثقل اندیشههای نسل دهه شصت را به دوش میکشند، یکجور قویتری این احساسات را تجربه میکنیم. ما در بزنگاه اوج گرفتن رویاهای یک ملت به افلاک؛ و سقوط تدریجی آنها به حضیض خاک، به دنیا آمدیم. سیر زندگی ما با تناقضهای بیپایان فلسفی گره خورده است. رویاهای متورم و محدودیتهای بسیار.
البته شاید این داستانها که از اولیاء خدا در طول رشد در گوشمان خواندهاند هم بیتاثیر نبوده و یکجوری این توهم برمان داشته که قرار است در چهل سالگی پیامبری چیزی بشویم و بالاخره ملتمان را از ظلم نجات دهیم.
در آستانه چهل سالگی اعتراف میکنم که دیگر خبری از آن احساس رسالتهای عظیم در من نیست. در گوشهای از عالم، بیربط به رگ و ریشهها و نوستالژیهایم، در دیاری امن و مقرراتی، دور از امنیت مهر مادر و پدر و خواهر و برادرهایم، در جهانی مملو از جهشهای رعدآسای علمی، در دریای بیپایانی از خبرهای فاجعهآمیز تهدید کنندهی حیات و در چشمانداز آینده مغشوش زمین، مشغول گذران یک زندگی معمولی هستم.
آن چیزها که فکر میکردم به زندگیام ارزش میدهد را، آنطور کامل و بی نقص که در ذهنم میدرخشید، به دست نیاوردم. نه کتابی را نوشتم که فکر میکردم تبلور عشق من به نوشتن است، نه در عالم علم برگه زرین تکرار نشدنی بودم، نه قلههای عظیم جهان را با کولهپشتی در نوردیدم، نه در موسیقی و هنر استعداد شگفتی از من بروز کرد، و نه حتی توانستم در کنار دوستترین دوستهایم بمانم و از آن با هم بودنهای صمیمانه گرما بگیرم.
سبک ونوع زندگیام شباهت درخوری به زندگی پدر و مادرم هم ندارد. نه فرزندی به جهان آوردم که برای روز و شبش چون شمع بسوزم و آفتاب زندگی کسی شوم. نه تاثیر معناداری در تحولات اجتماعی زادگاهم داشتم. نه حتی مرجع گره.گشایی دوست و آشنا بودهام.
من در این برهه نه چندان حساس چهل سالگی هیچ شور پر شوری را در درونم احساس نمیکنم. ولی شگفتی در اینجاست که از خودم راضی هستم.
چیزهای کوچکی هست که وقتی به آنها فکر میکنم، زندگی من را برای خودم ارزشمند میکند:
اگر چه در تمامی لحظات زندگی با خودم روراست نبودم ولی حس میکنم که روند زندگیام مرا به سمت رو راستتر بودن با خودم پیش برده است. هر بار کمی رو راستتر از قبل. هر بار کمی صادقانهتر. هر روز بیشتر از قبل از دو رو بودن، خاطرم مکدر شده و ارزشمندی صداقت در ضمیر من درخشیده است.
اگر چه تمام انتخابهایم از سر اختیار یا آگاهانه نبوده، ولی شریک زندگیام را در یک انتخاب تا حد توان آگاهانه و بالغانه برگزیدم و ما هر دو تمام تلاشمان را کردیم که نگاه برابر، فارغ از جنسیتزدگی و کلیشه به رابطهمان داشته باشیم و آن را به رابطه دو رفیق شفیق همیشه همراه ارتقا دهیم.
اگر چه نشد مثل آنچه در رویاهایم میپروراندم دوستی داشته باشم، پایه همه کارهایی باشد که من دوست دارم و هر وقت من هوس کردم بتوانم ساعتها درباره افکارم با او حرف بزنم و رازهای مگو برایش بگویم (که از اساس آرزوی ناپختهای است)، ولی دوستان بسیار نابی پیدا کردم بهتر از رویایم، هر کدام به تنهایی ستارههای درخشان کهکشان زندگی من هستند. هر کدام یادگارهای جاودانهای در خاطرات، روان و آموزههای من دارند. دوستانی که حتی اگر راهمان از هم دور است هر لحظه به حضورشان دلشادم.
اگر چه نشد کتابی بنویسم ولی از کنار قریحهای که در نوشتن داشتم به سادگی نگذشتم. هیچ وقت بیخیالش نشدم و هرجا فرصتی بود به آن مجال تبلور دادم.
اگر چه فرزندی را نپروریدم، ولی روحیهای در من ظهور کرد که توانستم از کودکان چیز یاد بگیرم، با آنها معاشرت کنم، از آنها عشق بگیرم و شور بازی کردن با آنها را در خودم زنده نگه دارم. روانم از این شادان است که کودکی من همیشه همراه من و در من زندگی کرده است. به عظمت بکر بودن ذهن یک کودک واقفم و همه کودکان را مانند کودک خودم دوست میدارم.
اگر چه نشد قله اورست را فتح کنم، اما تا جایی که دست داد سفر رفتم و تا جایی که در توانم بود طبیعت را تجربه کردم و تا جایی که توانستم عشق آن را در دلم وسعت دادم.
اگر چه نشد که شغلم همیشه مطابق با میل و علاقهام باشد، ولی تمام تلاشم را کردم که هر مسئولیتی را نه از سر تمام کردن وظیفه، بلکه با عشق به موثر بودن و یادگرفتن انجام بدهم. هروقت شغلم دیگر این دستاوردها را برایم نداشت تمام تلاشم را کردهام که راه حرفهایام را عوض کنم.
دانستههایی هم دارم:
فهمیدم که هیچ چیز جهان قطعی نیست و زندگی هیچ تعهد خاص از پیش تعیین شدهای به ما نداده است که بخواهیم آن را از او متوقع باشیم.
فهمیدم که ایمان داشتن به حضور روحی که اراده و اثری بزرگتر از ما دارد، کارآمد است، ما را از متلاشی شدن روانمان حفظ میکند و به ما قدرت میدهد. و این ایمان در قالب هیچ کدام از مذهبهای جهان نمیگنجد.
فهمیدم که اندیشههای من در هر دوره از زندگیام آلوده به گونهای از تعصب و سوگیری به سمت باورهای خودم است و باید تلاش زیادی کنم که این سوگیری بر قضاوتهایم نسبت به دیگران سایه نیندازد.
فهمیدم در مقابل بزرگی امور، کوچکی من بسیار زیاد است و من فقط و فقط میتوانم بر بخش کوچکی از خودآگاهی خودم تمرکز و کنترل داشته باشم.
همینطور نداشتههایی دارم که دوست دارم باقی عمرم را برایشان صرف کنم:
من ترسهای خودم را تا حدود زیادی میشناسم. دلم میخواهد یاد بگیرم که شجاع باشم آنقدر که آزاده مردمان، شجاع هستند.
من از اضطراب و پر تلاطم بودن درونم آگاهم. دوست دارم که بتوانم از آشفتگی روانم در لحظههای هول بکاهم و طمانینه کسب کنم.
من غرور خودم را تا میزان زیادی میشناسم. میدانم که این غرور در چه بزنگاههایی مرا فریب داده است. دوست دارم یاد بگیرم که متواضع باشم.
من مهمترین آدمهای زندگیام را میشناسم. آنها که حتی فکر کردن به حضورشان آرامشبخش است. مادرم، پدرم، شریک زندگیام، خواهر و برادرهایم، فامیل بزرگم، دوستهای جانم. دوست دارم فرصت بیشتری داشته باشم که به آنها خدمت کنم.
من به استعدادهای کودکان سرزمینم باور دارم. دوست دارم نقشی در شکوفایی آنها داشته باشم.
من دلبستگی خودم را به زمین و طبیعت میشناسم. دوست دارم تمام عمر حرفهایام، از این به بعد، مصروف کاهش تخریب طبیعت شود.
اینجا در آستانه لحظه نه چندان پر فتوح چهل سالگی، آگاهم به این نکته که هر آنچه به دست نیاوردهام، لزوما از ناکافی بودن و سست ارادگیام نبوده است و آنچه به دست آوردهام وابسته به زنجیره طویلی از خوش اقبالیهایی بوده که لزوما اراده من در شکل گرفتنشان دخیل نبوده است.
در این لحظه گذر از چهل سالگی عمیقا، خالصانه و صمیمانه از کسانی که در مسیر زندگی من قرار گرفتند و سبک و منش و روششان الگوی من بوده است، سپاسگزارم. چه آنها که در ارتباط مستقیم با من بودند، چه آنها که حتی خودشان نمیدانند چطور، کی و کجا روح مرا متحول کردهاند.
هرگز آرزو ندارم حتی یک ثانیه در زندگیام به عقب برگردم، و چیزی را جایی درست کنم. تمام تجربیاتم را چه بد و چه خوب، همینطور که هستند، از عمق جانم دوست دارم. دلم میخواهد برای تمام تجربیات آیندهام هم همین آغوش باز و پذیرا را داشته باشم تا هر طور که خودشان تمایل دارند سراغ من بیایند و من چون هله پوکی در این دریای مواج برقصم و زندگی را همچون تمام ساکنان این سیاره با رنج عظیمش قدر بنهم و زندگی کنم.
زینب ۲۷ تیر ۱۴۰۱
عالی بود. کلی لذت بردم