گاهى همه داستانها و آشوبهاى دل آدم را، صرف چاى عصرانه کنار عزیزان دیرآشنا آرام میکند!
اما اگر نباشد همین مراسم چاى عصرانه، باید روزها و روزها بِدوى پى درمان غمت و آشوب درونت.
جایى شنیدم که زنى میگفت در گلوگاههاى زندگى، درست همانجا که فقط برادرت، خواهرت و خویشانت به دادت میرسیدند، میفهمى که مهاجرت چه کار سختی است!
مهاجرت به دلایل بسیاری دشوار است اما گمان کنم مهمترینش ترک ریشهها باشد. یک باغى بوده که در گذشته ما را آنجا کاشتهاند و کنارمان نهالها رشد کردهاند و با ما قد کشیدهاند. آفتاب را با هم قسمت کردیم و آب را. صداى پرندگان همان باغ را همه میشناسیم.
این صداها شده خاطرات مشترکمان. باد و باران و روز و شبى که کنار هم تجربه کردیم، ما را دیر آشناى یکدیگر کرده است و همه قساوت و بیرحمى باغبانان را هم، با هم به دوش کشیدهایم و به جان خریدهایم. تا اینکه یک روز تصمیم گرفتهایم که به باغ بالا برویم، همانجا که آواز پرندگانش فرق دارد، همانجا که باغبانش دلرحمتر است و بخشندهتر!
گیرم که بادهایش تندتر باشند و سرمایش سوزانتر. اما ما به خورشید و بهارش دل بستهایم!
حالا ریشههامان جاماندهاند توى باغ پایین، خبرى از درختانى که با ما نهال بودند و درخت شدند نیست. باد و باران و خورشید و آب، طعم دیگرى دارد و پرندگان آوازهاى غریب ناآشنا میخوانند. ما در این میانه دل خوش داریم که دانههامان را در باغ جدید و مهربانترى میکاریم.
دوست مادرم میگفت: مهاجرت سن دارد! گمانم منظورش این بود تا نهال هستید و جوان، از ریشههایتان بکنید. وقتى که هنوز مراسم چاى عصرانه، همه چیزتان نشده است!