این واحه آرام که قهوه و ساندویچ صبحانه ام را آنجا می خورم، در حاشیه رود سنت لوران واقع شده است. مکان خلوتی است. ترکیبی است موزون از چمن صاف یکدست و سطح مواج آب که بر زمینش سنجابها جست می زنند و در دار و درخت اطرافش، پرنده ها، مست بهار، می خوانند. در یک منظر عالی دو تا نیمکت متمایل به هم هست که از دور آدم را به نشستن دعوت می کنند. برای اینکه این ضیافت شاهانه ده دقیقه ای خودم و رودخانه را از دست ندهم، هر روز نیم ساعت زودتر از خانه بیرون می زنم.
باد می وزد، آب را به زمزمه وا می دارد و درون من را از خوشی حسرت باری پر می کند. نمی دانم زیادی داشتن چیزی خوب است یا بد؟ کانادا یکی از بزرگترین مخازن آب شیرین جهان است. زمستانها با تریلی برفهای جمع شده از کف خیابان را می برند. هر جا که نگاه می کنی دریاچه طبیعی است و باران و رودخانه. ولی همین انبوهی، انگار مردم اینجا را در یک جور سهل انگاری فرو برده است.
یادم می آید در کافی شاپی که ابتدای ورودم به مونترال چند ماهی در آن مشغول به کار بودم، وظیفه خود ساخته ام این بود که شیر آب را که همکارانم باز می گذاشتند و به حال خود رها می کردند، می بستم. از بی رگی شان در مقابل آنچه به دید من یک معجزه بود، هراسان می شدم. طبیعی به نظر می آید. من از کشوری آمده ام که دغدغه آب بر تار و پود مردمانش تنیده است. غم بی آبی چاه ها و قنات ها، کابوس خشکیدن دریاچه ها و تالابها و اخبار نامبارک از دست رفتن رودخانه ها بخش جدایی ناپذیر زندگی در سرزمین من است. حتی دعای کوروش و انگشتان مرمرین آناهیتا، الهه نگهبان آب، نیز نتوانسته است گرهی از این مشکل تاریخی بگشاید. فارغ از بی توجهی های سیستماتیک بر سر نگهداری آب در ایران، به روشنی می بینم که چقدرحرمت آب در دل مردمان من، بیشتر از مردمی است که اینجا در فراوانی آن غوطه ور هستند.
از سویی آنچه در ایران زیاد است گرمای حیاتبخش خورشید است که گاه و بی گاه مردم را نالان می کند. دربیشتر ماه های سال توده های انرژی پاک و بی بدیل آفتاب مانند براده های طلا بر سرزمین مادری می ریزد. در حالیکه آنجا زیرساختهای کافی برای بهره بردن از این نعمت رایگان وجود ندارد. حالا کافیست اینجا در مونترال، آفتابی مایل با هزاران ناز، بعد از یک زمستان طولانی، از پس ابرها بر آید. قلب مردم دوباره شروع به تپیدن می کند. زندگی از نو آغاز می شود. همه از درون توده سنگین لباسهای گرم و کلاه و شال گردن، پروانه وار به در می آیند و با تمام وجود خودشان رابه هر شعاع بازیگوش آفتاب می سپرند. علاوه بر تغییر دماهای ناگهانی که گه گاه آدم را مجبور می کند دوباره سراغ ژاکتش برود، این گرمای حیاتبخش فقط برای حول وحوش چهار یا پنج ماه دوام دارد. بعد از آن باز باد است و باران و برف و سرما و دوباره یکجور افسردگی خاکستری.
نمی دانم جهان ثروتش را با چه معیاری تقسیم می کند. همین قدر می دانم که کاری که برای من می ماند این است که قدر و قیمت آنچه در این برهه از مکان و زمان در اختیار من گذاشته شده، به شایستگی بدانم. چرا که این اژدهای تغییرات اقلیم و گرمایش زمین، خشک و تر را با هم خواهد سوزاند. دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز نه.