پسرک را بردم پارک پشت خانه، همه توى پارک از اهالى اروپاى شرقى بودند و به زبان روسى حرف میزدند. انگار به جزیرهاى غریبه پا گذاشته بودم. پارک پر بود از فرشتههاى چشم آبى که این ور و آن ور میدویدند. پسرک چندتا از دوستان مهدکودکش را پیدا کرد و مشغول بازى شد. وسط شنها قل میخوردند، یکیشان خوابیده بود کف شنها و با دست به خیال شناُ خودش را میکشید اینور و آنور. روى زمین پر شده بود از کفش و وسائل شنبازى. میان این جزیره کوچک روى تاب و سرسره و شنها جایى شبیه تصویرى از بهشت بود تصویرى از آزادى مطلق براى کودکانى که میخواهند در این قطعه از زمین در این بعدازظهر گرم و نایاب، همه خوشیهاى جهان را بىهیچ ترسى تجربه کنند. کمى بعد آمد سراغم و در کیفم را باز کرد و بیسکوییت شکلاتى برداشت، براى خودش و دو دوستش. هى رفت و هى آمد و بیسکوییت برد! چشم باز کردم دیدم بچه ها یکى یکى دارند میآیند سراغم! جلو چشمم پر شد از تیلههاى آبى که بىهیچ حرفى منتظر سهم آذوقهشان بودند. انگار یک دسته گنجشک، انگار یک جماعت ماهى رنگى آمده بودند سراغم. دست بردم توى کیف، هیچ چیز نمانده بود! میخواستم زمین دهن باز کند و مرا ببلعد. جواب این همه چشم را چى بدهم؟ گمان کنم ده بار بى وقفه گفتم سارى سارى سارى!
همهشان تیلههاى چشمهایشان را ورداشتند و رفتند سراغ بازیشان. من ماندم و تصویر جزیره پر از ماهى رنگى و چشمهاى آبى!
مادرانشان بلندبلند حرف میزدند و میخندیدند و بچهها خالى از خاطره، شرم من از خالى بودن سبد آذوقهام شادى را فریاد میزدند و میدویدند به دنبال هم. یاد حرف یکى از همسایهها افتادم: «خدا را شکر کن پسرکت سبزه و تیره نیست، اینطورى سخت میشود ملیتش را تشخیص داد!»
زل زدم به پسرک، تصورش کردم که جور دیگرى میبود، شکل دیگرى، رنگ دیگرى. نتوانستم بفهمم چرا باید خدا را شکر کنم بخاطر رنگش. خجالت کشیدم از این یادآورى. نمیدانستم با این حس شرم چه کنم!