یک سال پیش در چنین روزهایی مادرم پر پرواز درآورد. مصادف شدن سالگرد رفتن مادر با آغاز ماه رمضان من را با خود برد به سالهای سال پیش، زمانی که کودک بودم و اولین روزههای زندگیم را با تشویق مادر میگرفتم. هنوز خاطره سحر از خواب بیدار شدنها و تشنگی وحشتناک بعدازظهرها در خاطرم هست. هنوز بوی شلهزردهایی که عصرها، خانه را پر میکرد یا تیکتیکهای ساعت دیواری قدیمیمان که هر کدامش هزار سال طول میکشید را به یاد دارم. خوب به خاطر دارم التهاب و نگرانی من و خواهرهایم سر سفره افطار و لبخند افتخار مادرم که ما را به چند دقیقه تحمل بیشتر دعوت میکرد.
یادم نیست از کجا در زندگیم تصمیم گرفتم به همه چیز و همه کس مشکوک شوم و وجود خدا را خودم دوباره کشف کنم و به خاطر ندارم از چه زمانی دیگر سحر از خواب برنخواستم و افطاری برایم شد فقط شنیدن ربنای شجریان. اما هر چه هست، رمضان من را به یاد مادرم میاندازد. من را به یاد نفسهای شماره شدهاش میاندازد وقتی با تشنگی و گرسنگی برایم ناهار درست میکرد و با اخم یادآوری میکرد که باید دوباره روزه بگیرم و من همیشه فقط آرام لبخند میزدم و دست زبرش را نوازش میکردم.